مهرسامهرسا12 سالگیت مبارک
محمدپارسامحمدپارسا، تا این لحظه: 6 سال و 3 ماه و 24 روز سن داره

مهرساگلی

در آستانه یلدا

هفته پیش سه شنبه که رفتیم مدرسه اینقدر تو کلاس داد زدیم که ازون روز به بعد گلودرد گرفتم دیگه پنجشنبه و جمعه شدیدتر شده بود و صدام گرفته بود اینقدر ناراحت بودم هم ازین بابت که نمیتونستم برم تو حیاط با بچه ها بازی کنم و هم اینکه میترسم سه شنبه دیگه مامان نذاره برم مدرسه مخصوصا که قرار یه مراسم کوچولوی یلدا داشته باشیم. اما پارسا:  دیروز پارسا به من میگفت من دیگه داداش تو نیستم داداش مامان میخوام بشم. بعد که مامان داشت تو اتاق فیلم میدید که بهش گفته بود این فیلم مناسب تو نیست بهش گفته بود من که داداش تو هستم. منم برم بیرون. پارسا از بیرون که اومده بود به مامان گفته بود من امروز پسر خوبی بودم اصلا بدی نکردم پس دیگه با من دعوا نکن ف...
27 آذر 1400

در س و مدرسه

بعد از تقریبا دو سال هفته پیش  این هفته یک روز رو به مدرسه رفتیم البته کلاسمون رو نصف کرده بودن. این هفته هم امتحان ریاضی به صورت حضوری داشتیم که خیلی خوب امتحان دادم و معلممون خیلی راضی بود همه رو درست نوشته بودم و اونم به مامان بازخورد داده بود که عالی عالی و عالی فردا هم امتحان هدیه دارم. این دو هفته حدودا امتحان ترم اول رو خواهیم داد. ترم دو زبانم هم هفته آینده تموم میشه و معلممون خیلی ازم راضیه و بعضی وقتا بهم میگه مهرسا چطور تو اینهمه خوبی. نقاشی هام هم خیلی پیشرفت کرده هم نوع کشیدن و هم نوع رنگ آمیزی برنامه بعد از ظهرها هم همچنان سرجاش هست و دور هم تو حیاط با بچه ها جمع میشیم البته این روزها هوا سرد شده  پارسا هم...
16 آذر 1400

مدتی که گذشت

مدت هاست که مامان به وبلاگ ما سر نزده تو این مدت اتفاقات خوب و بد زیادی برامون افتاده. متاسفانه تو مرداد ماه امسال مامان جون اینا کلا مبتلا به کرونا شدن و متاسفانه دایی سجاد پرکشید و رفت پیش خدا. غم بزرگی بود برای خانواده ولی من با وجودی که خیلی حساسم سعی کردم حواسم بیشتر به مامان و مامان جون و باباجون و سمیه باشه تو این مدت مامان بیشتر رفته تو خودش ولی باز هم سعی میکنه جلوی ما به روی خودش نیاره اخیرا میره پیاده روی  البته ماهم به خودمون سخت نمیگیریم من حتما باید پنجشنبه شبها خونه ننه یا باغ باشم عصرها هم از شهریور ماه با بچه های واحدمون با رعایت پروتوکل بهداشتی و ماسک توی حیاط بازی می کنیم . دوچرخه سواری و نقاشی و بازی های دیگه ...
25 آبان 1400

عید و تولد و ماه رمضان 1400

سلام بعد از مدت ها عید اومد و رفت تولد منم گذشت و الان تو ماه رمضون هستیم. عید امسال رو جایی نرفتیم همش خونه بودیم و لی یکی دو شب رفتیم باغ عمو حسن و با بچه ها سرگرم بودیم و حسابی خوش گذشت. تولد امسالم هم یه شب شیرینی گرفتیم خونه مامان جون با دایی سعید ارمغان و ارس بودیم یک شب هم که تولد اصلی بود خونه ننه جون که افطاری دعوت بودیم کیک شب نقابی گرفتیم و چون تولد مایا هم بود باهم تولد گرفتیم. راستی امسال اولین ماه رمضونی هست که به سن تکلیف رسیدم و خدا رو شکر تا الان همه روزه هام رو گرفتم گرچه خیلی گرسنه و تشنه میشم. سحرها هم از ذوق برنامه ماه طلایی شبکه نهال بیدار میشم. کلاس مدرسه هم شده یک ساعت که بعد از ظهرها هست. از محمدپا...
8 ارديبهشت 1400

در آستانه عید

سلام یه مدت طولانی نیومدیم تو این مدت درگیر درس و مدرسه مجازی هستیم. دیگه شبها هم بیرون نمیریم مگر چهارشنبه شبا که میریم یه دور میزنیم. پنجشنبه ها هم پای ثابت خونه ننه جون هستیم و از اولش با بچه ها بازی می کنیم تا ته تهش. و جمعه شبها هم خونه مامان جون تا پنجشنبه این هفته مصادف با عید مبعث هم دعوت عمو حسن شدیم برای باغ که بعد از این مدت واقعا یک تحول در روال زندگی پس از کرونا بود. آخه آخرین باری که ما در طبیعت به صورت چند ساعته حضور داشتیم مربوط به 22 بهمن سال 98 و یک هفته قبل کرونا بود. دیگه با کلی استرس مامان از تجمع خانوادگی رفتیم باغ و بسیار خوب بود آتیش و سیب زمینی زغالی و شام شب که پخت نون در باغ بود که عالی بود و محمدپارسا بند...
24 اسفند 1399

شب یلدای 99 ، تولد پارسایی و جشن تکلیف

تو این اوضاع و احوال کرونایی همه چی و همه مراسمات بهم ریخته. راستش مامان میخواست امسال تولد پارسا رو با جشن تکلیف من باهم بگیره آخه تاریخی که من به سن تکلیف میرسیدم هم 18 دی بود اما کلا چون من عجله دارم تو هرکاری. از مامان خواستم که با شب یلدا برامون بگیره دیگه ناچارا مامان راضی شد . اما اوضاع کرونا و این قرنطینه کردنا طوری شد که حتی همون شب یلدا رو هم یک شب زودتر بگیریم. اونم دو ساعته اونم 6 تا 8😅 آخه منع عبور و مرور از 8 شب بود البته مراسم آنچنانی نبود ما بودیم خانواده مامان جون و خانواده دایی سعید اینا. کیک هم بنده سفارش دادم که کاپ کیک باشه. دیگه مامان در سه رنگ سبز قرمز و کاکائویی درست کرد با ژله دو رنگ و هندوانه و انار  سریع...
30 آذر 1399

روز دانش آموز 99

امسال با توجه به شرایط تشکیل کلاس های مجازی نشده بود که خانم معلممون رو از نزدیک ببینم خانم معلم عزیز هم یه ابتکار خوب بکار برده بود روز سه شنبه روز دانش آموز مصادف با میلاد پیامبر، ساعت 11 خانم معلم به مامان زنگ زد و گفت اگر ممکنه مهرسا بیاد دم در > هم من هم خانواده سورپریز شدیم وقتی رفتم دم در خانم معلم یه عروسک بهم هدیه داد و باهم عکس یادگاری گرفتیم . مامان و بابا هم برام عروسک گوگوری گرفتن همون عروسک پیگلت که خانم معلم اسمش گذاشته گوگوری و تدریس درس اجتماعی رو با کمک اون انجام میده. ازون روز به بعد روزهایی که اجتماعی داریم اون رو هم کنار خودم میذارم و شب ها هم پیشم میخوابه. راستی مامان هم برام کتاب از کتابیکا سفارش داد اما هنوز بدستم ...
18 آبان 1399

مکالمه پارسا و بابایی

پارسا: بابا برام گربه میخری؟ بابا: گربه برای چی میخوای؟ پارسا: برام میو کنه بابا: 😖 هروقت گربه خواستی بریم تو کوچه هرچی دلت بخواد گربه هست پارسا: بابا بریم خونه خرمایی خاک بازی کنیم؟ بابا برام ماشین آمبولانس برق می خری؟ بابا برام ماشین رباتی میخری؟ ارزون شده سی هزار تومن یا الان تعطیل کردن فردا بریم بخریم
7 آبان 1399

خواب های پارسایی

جالب اینجاست که بعضی خواب هاش رو محمدپارسا یادش میمونه. مثلا یه روز صبح که تنها بودیم درحال که میخندید از خواب بیدار شد و گفت خواب دیدم اب نارنجی رو سر ارمغان ریخته شد و ارمغان نارنجی شد. بعد هم قاه قاه قندید. ظهری که مامان اومد هم باز براش تعریف کرد. مامان هم بهش گفته  armaghan orange color بسکه کارتن آموزش رنگ های رو هر روز نگاه میکنه به زبان اصلی یه تجربه هم مامان داره مثلا دیشب از خواب بیدار شده بود و به مامان گفته بود ترسیدم، دایی سعید اومده بود می خواست ما رو ببره بیرون. معلوم بود خواب دیده و بخش هایش رو برای مامان تعریف کرده بعد هم اومده بود سرش رو بالش مامان گذاشته بود و آروم خوابیده بود. دیگه اینکه بنده خدا ارس از دست پار...
31 شهريور 1399
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مهرساگلی می باشد