مهرسامهرسا، تا این لحظه: 12 سال و 2 روز سن داره
محمدپارسامحمدپارسا، تا این لحظه: 6 سال و 3 ماه و 26 روز سن داره

مهرساگلی

اولین تجربه سرسره بازی توی قلعه بادی

  اولین تجربه سرسره سواری تو قلعه بادی رو دیشب داشتم همیشه فقط جلوش بپر بپر میکردم اما یهویی تصمیم گرفتم برم بالا وقتی هم که برای اولین بار سر خوردم اینقدر ذوق زده شده بودم که نگو و هی بالا میرفتم البته اخراش از جای سر خوردن بالا میرفتم و از پله ها پایین میومدم.جدیدا تصوراتم قوی شده مثلا چترم رو باز میکنم میگم این بشقاب پرنده هست بعد تمام حیوونام رو میریزم توش و میچرخونمشون. دیگه اینکه یه دوست خیالی مامان برام پیدا کرده به اسم فرنگیس و هرچی که مامان میخواد بهم یاد بده از طریق اون انجام میده خیلی هم دوسش دارم بعضی وقتا هم ازش سواستفاده میکنم مثلا اهنگ توی ماشین عوض میشه و من دوست ندارم میگم فرنگیس این اهنگو نمیخواد     ...
16 شهريور 1394

تاب تاب عباسی

بیشترین وسیله بازی برای من تاب بود مخصوصا وقتی الونک یا پارک خور می رفتیم طوری که بیشترین زمان توی پارک صرف تاب تاب عباسی میشد و یا اگه بچه دیگه ای قبل من سوار میشد اینقدر بیتابی میکردم که بیچاره بچه پیاده میشد تا من سوار بشم. متاسفانه چند هفته پیش اتفاقاتی افتاد از جمله اینکه توی پارک خور یه بار دویدم جلوی تاب یه بچه دیگه و اونم خورد تو صورتم و از لبم خون اومد یه دفعه دیگه هم بیخبر مامان که داشت تابم میداد حفاظ رو کشیدم بالا و پیاده شدم هرچی مامان خواست منو بگیره نشد و بدجوری افتادم با این حال همچنان سوار تاب میشدم تا اینکه یه بار یه دختره جلوی روم از تاب افتاد حالا بعد اون دیگه دوست ندارم سوار تاب بشم و تا یه تاب خالی هم میبینم که داره تکو...
7 شهريور 1394

اخرین جلسه کلاس نقاشی

هفته پیش اخرین جلسه کلاس نقاسی  بود تو این جلسه من شعر زنبور رو خیلی خوب خوندم و حتی بچه های دیگه که نمی خوندن من می خوندم خیلی هم واضح و بدون من من کردن خانم مربی هم کلی ذوق کرده بود که مهرسا امروز با من همکاری میکنه وقت بازی هم جعبه های مخصوص نشستن رو برگردوندم شبیه جعبه میوه بعد به صف کردم و هرکدوم از بچه ها رفتن تو یکیش و گفتم قطار درست کردم مامانا هم کلی قربون صدقه مون رفتن و هی ازمون عکس گرفتن.   ملافه خونه باباجون رو مثل گهواره میکنم بعد یرم میخوابم توش و باید منو تاب بن یا یکشنم رو زمین.جدیدا هم به تلفن علاقه پیدا کردم و میگم برم زنگ بزنم به سجاد یا مامان جون باباجون و عمه فاطمه کلی هم کلمات قلمبه سلمبه بکار میبرم که مع...
6 شهريور 1394

شمارش

بعد از اینکه شماره سریالی ابشارها رو ابداع کردم دیشب به مامان میگم شیر برام بیار شیر سه اخه قبلش دو تا شیشه شیر خورده بودم امروز هم مامان لباس باب اسفنجی که عمه لیلا برام اورده بود رو شست و من گفتم من لباس باب اسفنجی می خوام مامان هم لباس بابی خودم رو برام اودر ولی من گفتم من لباس بابی دو می خوام و یک رو نمیپوشم
29 مرداد 1394

سفرنامه مرداد 94 (استهبان-شیراز)

مامان روز 4شنبه استهبان قرار کاری داشت برای همین 3شنبه نزدیک ظهر با بابا، مامان جون و ننه جون راه افتادیم بطرف استهبان. برای ناهار جای باصفایی که از کنارش یک نهر آب رد میشد وایسادیم البته منکه تقریبا چیزی نخوردم ولی کلی آب بازی کردم و رفتم توی آب بیچاره بابا اومد که منو بگیره شاخه درخت رفت تو سرش و کلی خون اومد. دوباره راه افتادیم به سمت استهبان و تقریبا ساعت 6 بعد از ظهر رسیدیم و توی مهمانسرای اداره راه مستقر شدیم منم میگفتم اینجا خونه خودمونه. برای شام رفتیم پارک آبشار هم سرسره بازی کردم و هم قطار سوار شدم ولی چون خیلی گرسنه بودم زیاد سرحال نبودم تا شام خوردم و بعد رفتم کنار آبشار اینجا بود که دومین شغل مورد علاقم رو بعد از چوپانی پیدا ...
26 مرداد 1394

رفتن به دورهمی دوستان مامان

دوشنبه شب هفته پیش با دوستای دورام مدرسه مامان رفتیم رستوران سنتی. اولش رفتیم دنبال دوست جونی مامان (خاله سمیرا و دختر کوچولوش زهرا) و باهم رفتیم رستوران . مامان انتظار نذاشت که من باهاش بیام اما من خیلی راحت و بدون بهونه گیری باهاش رفتم. زهرا هم حسابی شیطون بود و یکجا بند نمیشد منم پایه مخصوصا اینکه یک آبنما هم اونجا بود و من دستام رو میکردم توش و می گفتم دارم ماهی میگیرم همه بچه هایی که بودن هم به تقلید از من دستاشونو تو آب میکردن. دیگه اینکه تمام شماره های روی میزا رو بر می داشتم و شماره هاشو میگفتم.  دختر یکی از دوستای مامان که خیلی از من بزرگتر بود با خودش تبلت آورده بود منم برای اینکه ببینم بدون خجالت رو پای دوست مامانم نشسته ب...
26 مرداد 1394

روزهایی که گذشت

  تو این روزهایی که گذشت اتفاقات مختلفی افتاده که اونقدر زیادن مامان دیگه فرصت نمیکنه ثبتشون کنه : توی این روزها برای بار دوم رفتم آرایشگاه اولش راضی نبودم ولی تا مامان گفت بهت موبایل میدم و برات چیپس میخرم راضی شدم و باهاش رفتم با وجودی که هوا خیلی گرم بود چون مامان ظهر که رسید یهو این تصمیم رو گرفت منم به شوق آهنگ باب اسفنجی هم که شده بود رفتم البته این سری آهنگی نبود با این حال زیاد غرغر نکردم و چون تازه هم از زیر آب بیرون اومده بودم و موهام خیس بود نیازی به خیس کردن مجدد نداشت. همه چیز خوب بود تا رسید به جلوی موهام و من شروع به غر زدن و یه خورده گریه کردم صاحب آرایشگاه هم که نشسته بود بسیار بد اخلاق و حوصله بچه ها رو نداشت یهو...
18 مرداد 1394

رمضان 94

امسال چهارمین رمضانی هست که من تجربه میکنم امیدوارم طاعات و عبادات شما مقبول باشه بریم سر اوضاع و احوال این روزهای ما: با شروع ماه رمضون برنامه خواب و غذای من هم عوض شده شبا تا سحر بیدارم و صبح تا 11 یا 11ونیم میخوابم البته باز ساعت 6 تا 8 هم می خوابم چند روز پیش بابا دم افطار اومده صدام بزنه بهش میگم " ولم کن بزار بخوابم" امان از اون حرفای بزرگونه یکی از موضوعات جدید این روزها ترسه و من از هر چیزی که میترسم به زبون میارم مثلا میگم من از برنامه لذت دانایی ترسیدم (از صدای مجری این برنامه میترسم) یا مثلا میگم من از اتاق بابایی ترسیدم احتمالا به خاطر تاریک بودنش و  چیزای دیگه دیگه اینکه کم کم دارم به چیزای دخترونه علاقه...
22 تير 1394

جدیدا

جدیدا برای اعلام مخالفت خودم از کلمه " نخیر" استفاده میکنم اونم با قاطعیت کامل مثلا اگه بابا بگه بریم خونه و من هنوز دلم میخواد بازی کنم با جدیدیت کامل میگم نخیر  و همینطور برای کارای دیگه مامان و بابا هم تاجایی که ممکنه به خواسته هام احترام میذارن تا قدرت نه گفتن رو پیدا کنم در آینده جدیدا برنامه بعد از بیدار شدن از خوابم این شده که برم خونه سها اونا هم که توی ماه رمضون تا عصر می خوابن منم صبح ها که بیدار میشک یه کله در خونشون وایسادم و دارم در میزنم مامان هم نمیدونه چیکار کنه حالا راضی هم نمیشم که بیام خونه بیچاره مامان یه بار سر ظهر برای اینکه من دست از در زدن بردارم منو برد بیرون. گاهی هم مجبور میشه با اینکه کار داره من...
8 تير 1394
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مهرساگلی می باشد