مهرسامهرسا، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 5 روز سن داره
محمدپارسامحمدپارسا، تا این لحظه: 6 سال و 2 ماه و 29 روز سن داره

مهرساگلی

تولد مهلا

بعد از تولدی که برای من گرفتن جو تولد توی خانواده گرمه برای همین عمه لیلا هم برای تولد یکسالگی مهلا و همین طور جشن الفبای ابوالفضل یه جشن کوچولو گرفت من کلی ذوق داشتم قبل رفتن چون مامان میدونست که من تو شلوغی غذا نمی خورم یه سوپ برام درست کرد و یه خورده خوردم بعد هم حاضر شدیم و رفتیم محمدجواد و کیمیا نیومده بودن ولی من با ابوالفضل و بهار کلی بازی کردم از شام بگم که سر سفره کنار ننه جون و بهار نشستم و اصلا عین خیالم نبود که مامان و بابا کجا نشستن اما دریغ از خوردن حتی یه لقمه غذا. بیچاره بهار برات لقمه میگرفت و بهت میداد اما اصلا دست نمیزدی اونم به مامانش میگفت ببین من غذا براش مچاله میکنم نمیخوره  موقع کیک هم که دیگه حرفه ای شده بودم شم...
11 خرداد 1394

بیماری و بهونه گیری

دوباره مثل سال پیش تو اردیبهشت مریض شدم باز سرماخوردگی با عفونت گلو همراه با عوارض گوارشی طوری که اصلا چیزی نمیخوردم و تا یکی دو لقمه غذا میذاشتم دهنم میگفتم دلم پر شده این حالت تهوع طوری بود که از خونمون بدم میومد مخصوصا وقتی که میخواستم بخوابم و مرتب گریه میکردم که بریم بیرون بریم دردر حتی حاضر بودم که برم دکتر و حتی آمپول بزنم اما تو خونه نباشم تمام وقت گریه میکردم و بعضی وقتا از زور گریه و بیتابی خوابم میبرد ولی باز نیمه شب بیدار میشدم و گریه که بریم بیرون. این وضعیت ادامه داشت که یهو مامان متوجه دونه های قرمز رو پوستم شد اول فکر کرد که اگزما هست و همون پماد ها رو استفاده میکرد اما تاثیری نداشت تا روز دوشنبه که یدفعه خیلی زیاد شدن و تمام...
2 خرداد 1394

مسافرت بابایی

جمعه پیش بابا تصمیم داشت که برای یه ماموریت 6روزه به تهران بره از صبح که من از خواب بیدار شدم بابا رو که دیدم داره وسایلش را جمع میکنه پرسیدم کجا و بابا گفت میرم تهران منم خوشحال و مرتب از صبح میگفتم که می خوایم بریم تهران مامان هم بهم گفت که ما نمیریم و فقط بابا میره تا ظهر و موقع رفتن بابایی که من به هیچ وجه آروم نمیشدم حتی با سی دی و حتی فیلم باب اسفنجی و فقط تو بغل بابا بودم که بریم دردر . بریم سوار ماشین بشیم. خلاصه مامان هر طوری بود منو از بغل بابایی گرفت تا بابا بتونه بره اما مگه من آروم میشدم همش گریه و جیغ طوری که مامان هم گریش گرفته بود . حتی اومدن بابا جون هم منو آروم نکرد خلاصه هر طوری بود رفتیم خونه بابا جون اونجا هم آروم نمیشدم...
23 ارديبهشت 1394

بازی قایم باشک

بازی مورد علاقم اخیرا قایم باشک هست که معمولا با مامان و بابا انجام میدم همیشه هم مامان بابا باید قایم بشن و من چشمام رو میبندم حتی میگم حالا من قایم بشم ولی تا مامان یا بابا چشماشون رو میبندن و میشمارن منم می ایستم کنارشون و چشمام رو میبندم حالا جالب اینجاست که وقتی هم چشمام رو میبندم یا اینقدر زود میشمارم که کسی فرصت نمیکنه قایم بشه یا هم اون وسطاش چشمام رو باز میکنم انگار کلک زدنه تو بازی ذاتیه  دیگه اینکه وقتی بازی میکنم دوست دارم که حتما مامان هم باشه مثلا دیشب با بابا قایم باشک بازی میکردم و خیلی هم خوش میگذشت صدای خنده هام کل خونه رو گرفته بود انگاری دلم می خواست مامان رو بیارم تو شادیهام به بابا میگم " برم به مامان بگم&...
16 ارديبهشت 1394

تولد

بالاخره تولد منم رسید از بس پیش خودم گفتم اول عید میشه بعد تولد مامان میاد بعد تولد مامان جون بعد بابا بعد باباجون و بعد تولد مهرسا میاد. دیگه بچه ها میان خونه. خلاصه از بس ذوق بازی با بچه ها رو دارم امسال مامان تصمیم گرفت که حتما برام تولد بگیره. روز تولدم شنبه بود اما چون همه میرن مدرسه و سرکار این شد که شب جمعه مراسم برگذار شد. کیک و کلاهم با تم باب اسفنجی بود که برام مامان سفارش داد حالا بماند که من توی شیرینی فروشی چقدر بهونه پفک لوسی گرفتم و چون بابا برام نخرید اونجا رو با گریه هام رو سرم گذاشتم. چون قرار بود مراسم ساده باشه فقط تزیینات با بادکنک انجامشد و یه ریسه تولدت مبارک که تقریبا تا شب من تک تک شکلاش رو کندم و دوباره چسبوندم. مه...
7 ارديبهشت 1394

خاطرات

تاریخ 29 فروردین 94: برای اولین بار یه شکل رو رنگ کردم قبلا فقط خط خطی میکردم تا صد رو تقریبا بلدم و بعد از اون رو میگم مثلا 10 و یک . ده و دو  دیشب آب ریختم رو زمین بعد شلوارم رو در آوردم کشیدم روش خشکش کردم همچنان از مگس و خرمگس میترسم و تا ببینم در میرم
29 فروردين 1394

سفرنامه اصفهان

هفته پیش با مامان و بابا و مامان جون رفتیم اصفهان . مامان قرار بود که بره دانشگاه برای تصفیه حساب و چون قرار بود وسایلش رو هم بیاره ما هم باهاش رفتیم. جمعه ظهر راه افتادیم تو راه خوب بود و من زیاد شیطونی نکردم فقط دلم نمی خواست که صندلی عقب بشینم و مرتب در حال هجوم به صندلی جلو بودم شب شیراز موندیم تو مهمانسرای اداره بابا من همش میگفتم بریم پارک برای همین لاباسامون رو که عوض کردیم رفتیم پارک آزادی و من حسابی اسب سواری کردم بعد برگشتیم خونه و چون خسته بودیم زود خوابیدیم. شنبه بابا شیراز کار اداری داشت و تا ظهر من خواب بودم ساعت 1 به سمت اصفهان راه افتادیم تو راه گله گوسفندا بیشتر نظر منو جلب میکرد خصوصا چوپاناش با چوباشون اگه هم اسبی تو راه م...
29 فروردين 1394

تعطیلات سال نو 1394

سال نو مبارک این سومین عیدی بود که بابا و مامان با من تجربش میکردن. اول قرار بود که هفته اول تعطیلات به مسافرت بریم که چون بارندگی بود نرفتیم و گذاشتیم برای هفته بعد. مامان تصمیم داشت که برای پاگشا عمه فاطمه ننه جون و همه عموها و عمه ها رو دعوت کنه خونه و چون به تولد هجری من هم نزدیک بود یه جشن تولد کوچیک هم برای من بگیره اما اونا اینقدر این روز و انروز کردن که آخرش یکی از فامیلای آقا داماد فوت کرد و همه چی تعطیل شد. و آخرش مسافرت ما هم بهم خورد اما مامان نذاشت که به من بد بگذره. و کلی پارک های مختلف به قول خودم آلونک . پارک خدا و اسب رفتم . توی این مدت دو تا عروسی دعوت داشتیم جالب این بود که وقتی مامان داشت منو برای عروسی آماده کرد من...
15 فروردين 1394

مقدمات سال نو

برای خونه تکونی امسال زیاد مزاحمتی درست نکردم مخصوصا موقعی که فرشا رو بردن برای شستن و تقریبا خونه بهم ریخته بود و چون من از بهم ریخته بودن خوشم میاد بیشتر لذت میبردم و ورجه وورجه میکردم. البته چون من از صدای جارو برقی بدم میاد مامان منو میبرد خونه مامان جون و کارای جارو کردن با بابا بود. دیگه اینکه کمد من هم آماده شد. شب اول موقع آوردن اون من خونه مامان جون بودم وقتی میخواستیم برگردیم من نمی اومدم و میخواستم شبو همونجا بمونم . مامان برای اینکه منو راضی به رفتن کنه بهم گفت بریم ببینیم کمد مهرسا چطوریه؟ خلاصه منم این جمله رو یاد گرفتم آخر شب برای اینکه نخوابم و مامانو هم بیدار نگه دارم مرتب میومدم بالای سرش و میگفتم " بریم ببینیم کمد مهر...
4 فروردين 1394
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مهرساگلی می باشد