مهرسامهرسا، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 27 روز سن داره
محمدپارسامحمدپارسا، تا این لحظه: 6 سال و 3 ماه و 20 روز سن داره

مهرساگلی

کلمات و عادات جدید پارسایی

کورغابه : قورباغه این شب ها مدام در حال در آوردن ادای خواننده ها هست مثلا دیشب میله چادرمون رو برداشته بود و به عنوان بلندگو ازش استفاده میکرد و آواز میخوند اونم چه آوازی با صدای بلند گوش کر کننده میره رو مبل میشینه به مامان میگه سوار قطار شدم تو هم بیا سوار شو بعد میگه بریم صحرا بریم خور با مامان جون بابا جون قیمه بخوریم گوشت بخوریم بازی کنیم. فدای داداشی خودم که نتونست بخاطر شرایط کرونا صحرا بره اونم تو این هوای خوب بهاری کیفشو برمیداره به مامان میگه بریم مدرسه  راستی پنجشنبه جمعه کتاب کاردستی با پارچه رو پیدا کردم و سرگرم ساخت عروسکم دیروز قرار بود کرم ابریشم درست کنم با جوراب مامان اما بعدش از خلاقیتیم تغییر ماهیت دادم و...
30 فروردين 1399

روزهای کرونایی

کی باورش میشه منی که روزی دو بار میرفتم خونه مامان جون حالا 16 روز نرفته باشم اونم تو ایام عید. حتی روز 13 عید ، نیمه شعبان  درسا رو تو خونه میخونم اما بیشتر پای تلویزیون هستم و چون که تحرکم هم کم شده بعضی شبا دیگه سر درد میگیرم.  پارسا هم این روزا حسابی راه افتاده کلی منو میزنه موهام میکشه شیطونی میکنه خدا رو شکر از شیر هم گرفته نشد و فکر نکنم حالا حالا هم بشه ازش گرفت بس که وابسته هست فقط یکی دو روز با چسب زدن مامان امتحان تحمل کرده اما دیشب که تا صبح مامان رو کلافه کرد.
23 فروردين 1399

روزهای کرونایی

این روزها همه با استرس کرونا زندگی می کنیم . مدرسه ها که تعطیله . متاسفانه مامان هم دیگه مرخصی نداره که پیشمون بمونه و ما میریم خونه مامان جون. تو این روزها کارمون شده شستن دست و من که خیلی خوب دستامون رو میشورم اما نگرانی مامان بیشتر برای پارسا هست که همش دستش تو دهنشه. خدا به همه رحم کنه مخصوصا این هفته که گفتن ممکنه پیک بیماری باشه. تا هفته پیش که درس و مدرسه تعطیل بود اما حالا که به نظر میرسه که تا بعد تعطیلات از مدرسه خبری نباشه مامان بعد از ظهرها باهام درس رو کار میکنه. معلممون هم دیشب برامون وویس فرستاد از درس قرآن و یک سری تکلیف بهمون داد. درس فارسی هم گفت خودتون بخونید و از روش بنویسید. نمیدونید از شنیدن صدای خانم معلممون چقدر خو...
11 اسفند 1398

روز مادر 98

امسال روز مادر تو مدرسه مسابقه وسطی مادرا با دخترا گذاشته بودن من خیلی دوست داشتم مامان بیاد اما  نتونست . بعدش ما بچه ها به صورت خودجوش تصمیم گرفتیم برای معلممون جشن بگیریم منم که مثل هربار کیک رو قرار شد مامان درست که دیگه اینقدر کیک بردم مدرسه که همه بچه ها فوری به من میگن به مامانت بگو کیک درست کنه دیگه اینکه یه تابلو هم برای تبریک روز مادر درست کردم. روز 21 بهمن امسال هم روز قبلش کیک درست کردم با سه رنگ پرچم ایران ، 22 بهمن هم رفتیم راهپیمایی تقریبا آخر مراسم بود بعد هم عمو اسماعیل رو با آمبولانس دیدیم که بچه هاش رو هم با خودش آورده بود منم رفتم پیششون تو آمبولانس اما محمدپارسا سوار نشد. اما حسابی آمبولانس پلیس و آتش نشانی دید. ...
27 بهمن 1398

پارسای سنگ انداز(ارمیا)

حرفهای جدید پارسایی: برزگ: بزرگ گوتونور: بوتونور نوعی نان میشو: شیمو شخصیت داستانی علاقه مند به انداختن سنگ در هر آبی درهر وضعیتی حتی موقع شستن دست و روش آب رو که تو روشویی جمع شده میگه سنگ بندازم مامان که از کوچیکی اسم ارمیا رو دوست داشته این روزها داره فکر میکنه با این روحیه سنگ اندازی پارسا باید همون اسمش رو ارمیا میذاشت. دستش همواره در دهان و علاقه مند به جویدن ناخن. دیشب بابایی رو دستش فلفل ریخت اول یه ها کرد بعد عین بیخیالا گفت نمک بریز علاقه مند به بازی با مهرسا و درخواست ازش که براش نقاشی بکشه کتاب بخونه  آمیوه همان آب میوه جدیدا علاقه مند به نوشابه که بهش البته آمیوه میگه خیلی هم نمیخوره دیشب به بابا میگ...
14 بهمن 1398

مریضی لعنتی

متاسفانه هفته گذشته کلا درگیر مریضی بودیم. اول هفته که من و آخر هفته پارسا . اونم اینقدر حالش بد بود همش اسهال  استفراغ طوری که این چند روزه هیچی نخورده.  با این حال و با وجود بارندگی شدید من پنجشنبه رفتم تولد دوستای دوقلوم که کلی خوش گذشت جمعه هم برای اینکه حال و هوامون عوض بشه مخصوصا محمدپارسا رفتیم دشت تا سنگ بندازیه توآب که کلی سرگرم شد و بعدش هم رفتیم رفاه تا کالسکه سواری کنه که خدا رو شکر بد نبود. هفته پیش روز سه شنبه هم مدرسه مون مامان جلسه داشت و معلم بهش گفته بود خیلی از وضعیت درسی من راضی هست و چون امتحان ریاضیم رو خوب داده بودم روز چهارشنبه سر صف اسمم رو اعلام کردن. عکس پرسنلی پارسا هم برای دفترچه بیمه اش که&nbs...
5 بهمن 1398

هفته ای با حاج قاسم

توی اون یک هفته پس از شهادت حاج قاسم سلیمانی کلا فضای مدرسمون حال و هوای دیگ ای داشت از روز اول که سر صف معلم ورزشمون که خودش فرزند شهید هست برامون صحبت کرد و همه گریه کردن و ادامش تو کلاس که باز همه بچه ها گریه کردن دیگه این ماجرا تا آخر هفته ادامه داشت و اون یک هفته من چادر پوشیدم برای عزاداری تا روز سه شنبه که تو مراسمی که در شهر برگزار شد با مامان جون و باباجون شرکت کردم . توی این یک هفته کسی حق نداشت تو خونه بخنده یا حتی حرفی از شادی بزنه من فوری دعواشون میکردم. این ماجرا اینقدر زیاد شد که مامان دیگه آخر هفته کیک درست کرد و بردیم خونه مامان جون تا اون حال و هوا عوض بشه و دیگه مامان تو خونه از بقیه ماجراها صحبت نکرد تا من بیشتر از این حس...
28 دی 1398

تولدانه

روز 5 شنبه ارمغان صبح اومد خونه و با اون خونه تنها موندم تا مامان و بابا پارسا رو ببرن چکاب سالانه، یه کوچولو قد و وزنش ازون چیزی که باید بیشتر میشد کمتر بود.  بعدش مامان یه عالمه شکلات و دراژه و خورده ریز خریده بود که با هم کیک درست کنیم و تزئینش کنیم. عصر هم کیک درست کردیم و لینبار مامان ته قالب رو به سفارش دوستش کره مالی کرده بود این شد که کیک درست از قالب در نیومد و از وسط نصف شد واسه همین مجبور شدیم که کیک بخریم یه کیک کوچولو با طرح بابا اسفنجی. برای شام هم مامان آش دوغ درست کرد حدود ساعت 7 رفتیم خونه مامان جون کادو هم براش ماشین آتشنشانی گرفته بودیم تا دایی اینا اومدن دیدیم ای داد و بیداد که دایی اینا هم کادو ماشین آتشنشانی گرف...
14 دی 1398

در آستانه 2 سالگی

افعالی منفی در زبان پارسا از چسبوندن ن به اول فعل ساخته میشه مثلا میگه نبریم ، مامان دون نبریم یعنی خونه مامان جون نریم. مامان: مهرسا رو دوست داری؟  پارسا: آره دوست دارم، موش بکشم. ماشین آتش نشانی تو تی وی دیده میگه بخریم، مامان گفت برای تولدت میخریم. حالا دیروز به مامان میگه آتش نانی بخریم، مهرسا ابوتوس بخریم. زرنگه هم ماشین آتش نشانی میخواد هم اوتوبوس جدیدا به زشته میگه زشتکی، و کاملا درخواست میکنه حتی تو خونه که مامان سرهکاره میگه زشتکی میخوام.   مامان میگه چشمات ببند بخواب: اونم دو تا دستاش محکم میذاره رو چشماش که خوابش ببره. مدل نقاشی پارسایی: مهرسا بکشم ، مامان میگه بکش اونم سریع یه گردی میکشه. بلافاصله ب...
8 دی 1398
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مهرساگلی می باشد