مهرسامهرسا، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 27 روز سن داره
محمدپارسامحمدپارسا، تا این لحظه: 6 سال و 3 ماه و 20 روز سن داره

مهرساگلی

پتوی جدید

دیشب رفتیم پتو گرفتیم با طرح فروزن و پتوی بچگشم رو بعد از 7 سال گذاشتم کنار اون پتو رو از 4 ماهگی رو دادم و از خودم جداش نکردم تو این سالها حتی وقتی سفر می رفتیم هم با خودم میبردمش و وابستگی خاصی بهش داشتم دیگه برام کوچیک بود دیگه به مناسبت آغاز سال نو مامان برام خرید و دیشب رو تنهایی تو اتاق خودم خوابیدم اول که خونه مامان جون بازش کردیم محمدپارسا هم بالش آورد و روش خوابید دیگه مثل دریا روش غلت زدیم و سرگرم بودیم. انشاالله خواب های خوبی باهاش ببینم. راستی بالاخره دوست همسایه پیدا کردم به قول خودم و دل رو به دریا زدم و با مجبور کردن مامان و بابا که برام واسطه بشن رفتم در خونه یاسمن اینا و باهاش دوست شدم حالا تازه که فصل درس و مدرسه شده ب...
31 شهريور 1398

خاطرات مامانی، مامان نوشت 1

چند وقتی هست که شب ها از مامان می خوام خاطراتش رو از بچگی تا الان برام تعریف کنه و متناسب با موضوع روز این خاطرات رو مامان تعریف میکنه مثلا خاطرات سفر به مشهد که مامان از اولین سفرش تا الان رو برام تعریف کرده یا خاطرات مدرسه یا خاطره بدنیا اومدن دایی و ... این جریانات باعث شده که مامان به فکر ثبت خاطراتش از بچگی تا الان بیفته این شده که هر از گاهیی در این صفحه خاطرات مامان با نام نام مامان نوشت ثبت خواهد شد و امروز قسمت اول.... اولین خاطره ای که از بچگی یادم میاد خاطره تولد داداش کوچیکم سجاد هست ما باهم دو سال 8 ماه فاصله داریم پس میشه دقیقا زمانی که من 1 سال 8 ماه داشتم. خاطره از زمانی شروع شد که مامانم دردش شروع شده بود ماهم با بابا ماش...
30 شهريور 1398

کالسکه سواری

دو سه روزی هست که پارسا کالسکه یا به قول خودش کالیسه سواری می کنه اولین بار یه کوچولو برای سوار شدن مقاومت کرد اما بعدش دید که نه خیلی هم خوبه شب اول با هم بودیم و فرداش با مامان تنهایی رفتن که اولش سراغ من و بابا هم گرفته بود اما بعدش دیگه چیزی نگفته بود و توی مسیر تا مامان جایی وایمستاد پاهاش رو به نشونه اعتراض از وایسادن تکون میداد و میگفت بییم بییم یعنی بریم.  حالا انشالله هوا که بهتر بشه مامان تصمیم گرفته که پیاده روی رو شروع کنه. دیشب هم رفتیم یه پارک محلی و من تو سرسره تونلی پارسا رو روی پاهام نشوندم و سر خوردیم اونم خیلی خوشش اومده بود. لباس فرمم رو دیروز رفتم گرفتم کتابام رو هم جلد کردیم و حالا فقط مونده فنری کردن کتابای ...
27 شهريور 1398

محرم 98

دهه اول محرم امسال با تعطیلات 5 روزه مامان همراه شد چون هیات زنجیرزنی هم تو مسیر خونه ما هست هر شب موقع برگشت دسته زنجیرزنی رو میدیدیم و شرکت میکردیم من که پرچمی رو که سال پیش با شعار لبیک یا حسین گرفته بودیم برمی داشتم و کنار هیات راه می رفتم اینقدر تو این مراسم شرکت کردیم که الان محمدپارسا هنوز تو همون حال و هواست و مرتب میزنه به سینش و حسین حسین میکنه حتی ریتم سنج و طبل هم اداش رو در میاره و تسبیح رو برمیداره و ادای زنجیر زنی در میاره اینقدر این کار رو بامزه انجام میده که دیگه مامان دیشب تو اسباب بازی های من گشت و یک زنجیر سبک که داشتم رو پیدا کرد و بهش داد یه داریه هم من داشتم که به عنوان طبل ازش استفاده میکنم و دیگه با ارمغان یه دسته زن...
25 شهريور 1398

چپ دستی وراثتی

تو خونه ما بابا چپ دسته البته بعضی کارا مثل غذا خوردن رو با دست راست انجام میده. مامان هم که راست دسته منم راست دست شدم اما به نظر میرس که محمدپارسا چپ دست باشه البته اونم قاشق رو با دست راست میگیره اما مداد رو با دست چپ یعنی با تسلط بیشتر از دست چپش استفاده می کنه اینه که به نظر می رسه این مسئله ارثی باشه
17 شهريور 1398

دایره لغات پارسایی

این روزا مثل طوطی شده و هر کلمه ای بهش بگی سریع تکرار میکنه: امگلان(emgolan): ارمغان ابوتا (obota): اتوبوس گد (god): گرگ کوتر: هلی کوپتر آپما: هواپیما به به: فیل و بز اسب: اسب و گاو  پیشته: پیشی و هاپو هاپو: سگ دایی سید: دایی سعید کتال: قطار کاسه، آش، پلو وقتی مامان میخواد بهش دارو یده اول میگه دده یعنی اول بدین مهرسا بخوره تا گوشی تلفن میدی دستش اگه حوصله صحبت نداشته باشه میگه " قطه" از جلوی بانک که رد میشیم میگه تعطیله نه که یکشب که میخواست بره تو بانک بهش گفتیم تعطیله حالا تا اونجا رو میبینه میگه تعطیله کلمه خلاص رو هم از بابا جون یاد گرفته و وقتی چیزی تموم میشه میگه "خلا...
5 شهريور 1398

پسر دایی دار شدم

روز جمعه اول شهریور نی نی دایی سعید دنیا اومد فعلا اسمی نداره ولی به احتمال زیاد اسمش بشه " ارس"  مامان جون رفته خونه دایی و ما دو روزه پیش بابا جون می مونیم دیروز عصر هم رفتیم خونه دایی بچه های دایی خاله هدی هم بودن و ما کلی بازی و سر و صدا کردیم پارسا بیشتر هیجان زده بود از بچه دیگه که کوچولو و اون هم شیر یا به قول خودش زشته میخورد. واسه همین اونم خوابیده بود و تقاضای زشته میکرد😂
3 شهريور 1398

سفر تابستانی 98 اولین خانوادگی

سلام بالاخره بعد از کش و قوس های فراوان از اینکه کجا بریم با کی بریم و با چی بریم، دل رو به دریا زدیم و بلیط قطار سفر مشهد رو گرفتیم. اول قرار بود با مامان جون اینا بریم ننه جون هم در آخرین لحظات اضافه شدن اما مامان جون اینا به دلایلی منصرف شدن . مامان هم خیلی ناراحت بود تا جایی که تصمیم گرفت اصلا ماهم نریم سفر اما دیگه عاقبت رفتنی شدیم. روز 3شنبه 22 مردا صبح ساعت 10 با ماشین خودمون راه افتادیم به سمت بندرعباس حالا بماند که صبحش تو خونه به مامان گفتم که ننه جون خروپف میکنه حالا چیکار کنم باید شب تا صبح اونجا بیدار بمونم باید اتاقمون رو جدا کنیم. دیگه مامان منو راضی کرد که باشه اگه هتل اتاق جدا داشت اتاق ها رو جدا می کنیم. توی راه مح...
2 شهريور 1398

حسادت های پارسایی

اول از خودم اینکه پنجشنبه بعد از ظهر و جمعه تا شب خونه ننه جون مهمون بودم راستش بیشتر عمو ها و عمه ها دسته جمعی رفته بودن شیراز فقط مونده بود مهلا و چون تنها بود عمه زینب دعوتم کرد روز جمعه برای ناهار برم خونه ننه جون تا مهلا هم تنها نمونه منم گفتم من نمیام شما غذاهاتون تنده اما مامان گفت اگه دوست داری برو من برات ناهار آماده میکنم دیگه فرداش برام ناهار مورد علاقهم پلو با ماهی درست کرد و ظهری با ناهار رفتم خونشون و تاشب اونجا موندم. خوب بود دیگه حداقل این دو روز سر مامان بابا رو نخوردم با کجا بریم با کی بریم. دیشب مامان جون و مامان و سمیه رفتن دیدن بچه دختر عمه مامان که تازه دنیا اومده من چون خسته بودم نرفتم اما محمدپارسا باهاشون رفت او...
19 مرداد 1398
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مهرساگلی می باشد