مهرسامهرسا، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 5 روز سن داره
محمدپارسامحمدپارسا، تا این لحظه: 6 سال و 2 ماه و 29 روز سن داره

مهرساگلی

مرداد 98

سلام دوستان از ماجراهای مرداد ماه مهمونی دخترونه دیروز خونه عمو حسن هست به دعوت کیمیا بعد از اینکه ساعت 11 و نیم صبح بیدار شدم سریع یه صبحونه ای خوردم و رفتم خونه عمو حسن تا شب حتی مامان و بابا که ساعت 7 و نیم اومدن دنبالم شاکی شدم که چرا اومدین من میخوام با کیمیا برم مهمونی . مهمونی هم خونه همسایشون بود به مناسبت ازدواج حضرت علی و فاطمه که هرسال برگزار میشه و ننه جون و عمه ها هم میرن دیگه مامان راضی شد که امسال منم برم کلی هم چیزای جورواجور از بیسکوییت تا توپ و گیر و شونه مو و حتی توپ برای پارسا جمه کردم. وقتی هم که اومدم به مامان گفتم مامان میشه امشب موقع خواب بغلت کنم یا پتوی تو رو بگیرم دستم تا خواب بد نبینم. یا به مامان گفتم امروز مه...
12 مرداد 1398

تابستانه 98

خوب تابستون امسال را اینطوری شروه کردیم : روزای کاری صبح ها من و محمدپارسا در حال خواب با کلی تجهیزات شامل انواع اسباب بازی، پتوی اختصاصی و لباس و غذا و ... به خونه مامان جون منتقل میشیم و ظهر برمی گردیم خونه کلاس هم اولش کلی دنبال کلاسای مختلف گشتیم اما جالبش این بود که کلاسایی که دوست داشتم مثل شطرنج هندبال و کانون پرورش فکری همشون دوشنبه و پنجشنبه بود. درحال حاضر کانون پرورش فکری میرم و صبح های دوشنبه و چهارشنبه هم میرم مدرسه برای تمرین سرود و قرآن. توی این مدت کلی برنامه ریزی های مختلف کردم شامل جشن و پارک و اینا و همه رو معمولا به دردسر انداختم چون مثل همیشه برای این برنامه ها دلم میخواد علاوه بر خودمون مامان جون اینا و  دایی...
26 تير 1398

مدل خوابیدن پارسایی

مدل خوابیدن پارسایی با کلمه زشته شروع میشه بعد  یک دو گویان به سمت اتاق روان میشه میره رو تخت و پتوش رو در بغل میگیره و حین شیر خوردن می خوابه. این مدل خوابید دردسر شده شبی که مامان نبود و رفته بود ماموریت تا صبح بابا جون و مامان جون رو گرفتار کرده بود اولش که هرچی خورده بود بالا آورده بود و بعد هم تاصبح تو خیابونا میگشت و فقط میگفت دردر منتظر بود که مثل هر روز که مامان از سرکار میاد اون شب هم بیاد. فقط شب دوساعت اونم تو ماشین خوابیده بود صبح هم که من اومدم دیدم بیداره تا شب که مامان اومد بچه نصف شده بود. به زیرگذر که نزدیک میشیم پارسا می ایسته و شمارش رو شروع میکنه البته فقط 5 و 6 و بعدش ویژ رو یاد گرفته. راستی منو میزنه و موهام رو ...
1 تير 1398

نه پارسایی یعنی بله

این روزا وقتی با پارسا صحبت میکنیم خودش با اه (ا با کسره) تائیید میکنیم مثلا مامان میپرسه پارسا غذا خورد اونم با اه تائید میکنه جدیدا وقتی ازش چیزی میپرسیم که جوابش یله هست میگه نه مثلا پارسا آب میخوای میگه نه یعنی آره اینم مثل من که همیشه از افعال منفی استفاده میکردم😍 همچنان عاشق ماشینه حتی اسماشون هم میگه : کا یعنی ماشین سواری، امبلانس، پلیس ، پلید (plade) یعنی پراید چند روز پیش که تو خواب صبح میرفتیم خونه مامان جون، بابا شیشه ماشین کشیده بود پایین یکدفعه یه ماشین سنگین رد شد پارسا هم از تو خواب چشاش باز کرد و گفت اینا اینا  یک ماشین تریلی هم خریده اما بهش میگه امبلانس اتفاقات جدید در هفته پیش: اولین حمام تنهایی با مامان ب...
27 خرداد 1398

پسر شیرین زبون

شیرین زبونی های محمدپارسا همچنان ادامه داره: حالا غیر از پلیس که با لهجه بامزه ای ادا میشه یعنی پ بین ضمه و کسره و با کلی تف کاری😂 جدیدا آمبلانس یعنی همون آمبولانس هم بهش اضافه شده. درحال حاضر برای محمدپارسا ماشین آتشنشانی، آمبولانس و اتوبوس حکم آمبولانس رو دارن و از دینشون جنان حظی میکنه که حد نداره. دیگه از کلمات جدید: پیشته همون پیشی اسب برای هر حیوان چهارپا چت برای چتر ماه و گل که دیگه کامل میگه پمانه برای پروانه همچنان عاشق کتابای شیمو دیروز تو فروشگاه چنان آتیشی سوزوند هرچی سبد چرخدار میدید هل میداد کاری نداشت که مال کی هست. هر بطری و خوردنی که میدید دست میزد و همه بطری ها رو میگفت عالیس. کف سالن فروشگاه که س...
19 خرداد 1398

محمدپارسای این روزها

این روزها محمدپارسا حسابی کتابخون شده اونم کتابهای شیمو و مخصوصا کتابهایی که توش عکس ماشین باشه. سریع برمیداره میاد روی پای مامان یا بابا میشینه و میخواد کتاب رو براش ورق بزنن و تا به عکس ماشینا میرسه انگشت کوچولوش میذاره روش و میگه ایناش ایناش. بعد مامان انگشتش رو بعضی چیزا که بلده میذاره و میگه این چیه و اون جواب میده مثلا گل ، اتر (همون چتر) و ... دیشب پازل آهنربایییم که وسایل نقلیه بود آوردم اونم کلی ذوق زده شد از دیدن کامیون اتوبوس دوچرخه آمبولانس (به آمبولانس میگه آمنه) دیگه از کلمات جدید عالیس هست که یاد گرفته از بس تو تلویزیون این روزا تبلیغش نشون میده وقتی بطری شیر دلستر و .. میبینه سریع میگه عالیس هفته پیش رفتیم بازار امام...
5 خرداد 1398

جشن الفبا

خوب بالاخره سال تحصیلی تموم شد روز سه شنبه صبح بچه ها با کمک تعدادی از مامانا به خانم معلم کمک کردیم و سالن رو برای جشن شب تزئین کردیم. زنگ آخر خانم معلم تو کلاس ازمون خداحافظی کرد و ماهم که واقعا خانم معلم رو دوست داشتیم و فهمیدیم که دیگه خانم معلم سال دیگه معلم ما نیست گریه کردیم. شب بعد از افطار با بابا و مامان پارسا و مامان جون رفتیم سالن حدود ساعت 9 شب لباس محلی هم باخودم بردم . ردیف جلو رو برای بچه ها چیده بودن و خانواده ها پشت سرمون نشستن. من تو دو تا سرود، یک نمایش در نقش راوی و یک شعر که در ا<ن از تمام حروف الفبا استفاده شده بود شرکت داشتم تقریبا نقش هایی که نیاز به فن بیان بالا داشت رو خانم معلم به من داده بود که به خوبی اجرا...
22 ارديبهشت 1398

روزهای پرمشغله مهرسایی

این روزها حسابی سرم شلوغه توی مدرسه که فعلا درگیر تمرین برای جشن الفبا هستیم برای روز معلم هم مامانا باهم پول جمع کردن و برای خانم معلم کارت هدیه و دو مربی ورزش و هنر هم هدیه تهیه کردن چهارشنبه شب 11 اردیبهشت تو بوستان محمدی دور هم جمع شدیم. کلی هم مامانا سنگ تموم گذاشته بودن و دسرهای مختلف تهیه کرده بودن. از شانس محمدپارسا اون روز بعد از ظهر نخوابید دیگه شب حدود ساعت 8 و نیم بوستان بودیم. من ساندویچ تن ماهی سفارش دادم و مامان و بابا هم کتلت گرفتن. وقتی رسیدیم اول بستنی خوردیم. وقتی معلم اومد اینقدر براش کل زدن و ماهم گل رو سرش ریختیم که خود معلم هم باورش نمیشد. ما بچه ها که سرگرم بازی شدیم و مامانا هم سفره انداختن و نشستن به صحبت محمد...
14 ارديبهشت 1398

تولد هفت سالگی مهرسا گلی

خوب تولد 7 سالگیم هم با کش و قوس های فراوان از جهت چگونگی برگزاری انجام شد. خانه بازی وروجک روز پنجشنبه بعداز ظهر پرش ده بود از صدای جیغ و شادی بچه ها و دوستام. تم مراسم پونی بود البته زیاد چیز خاصی نبود فقط ظرف ها و کیکم این طرح رو داشتن و دیگه خیلی تزیینات خاصی نبود. مامان بیشتر دوست داشت که مراسم برای بچه ها باشه و همه تا جایی که میتونن بازی کنن تا وقتشون صرف مراسم تولد باشه. 21 از دوستای همکلاسیم بودن ارمغان و دختر عموها و عمه ها و فاطمه زهرا و محمدحسین هم اومدن. از بزرگترها ننه جون عمه ها و زن عموها بودن و زن دایی سمیه و مامان فاطمه زهرا مامان جون و بابا جون برای مراسم ترحیم نوه دایی مامان با دایی سعید رفتن بندرعباس و خاله هدی هم نیم...
7 ارديبهشت 1398
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مهرساگلی می باشد