مهرسامهرسا، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 5 روز سن داره
محمدپارسامحمدپارسا، تا این لحظه: 6 سال و 2 ماه و 29 روز سن داره

مهرساگلی

تعطیلات عید 98 قسمت دوم

1398/1/18 14:29
نویسنده : مهرسا
199 بازدید
اشتراک گذاری

تعطیلات عید هم به پایان رسید و ما دوباره برگشتیم به برنامه سابق زندگی البته هنوز درست آپدیت نشدیم مخصوصا در مورد ساعت خواب بیداری 

اما تعطیلات در هفته دوم البته برای من هفته سوم:

شنبه که مامان سرکار بود با بابایی و پارسا رفتیم دایی و ارمغان رو برداشتیم و رفتیم قلعه که خیلی جالب بود بعد هم رفتیم مامان رو از سرکار برداشتیم. عصرهم رفتیم باغ نشاط و همون جایی که در سال خروس با سفره هفت سین اونجا عکس گرفتیم امسال در سال خوک عکس انداختیم ایندفعه با حضور پارسایی. ازون جایی که تولد مامان جون بود هم ازونجا نون محلی گرفتیم بعد هم از گلفروشی یه گلدون گل طبیعی و یه شاخه گل غیرطبیعی خریدیم و رفتیم خونه مامان جون.

یکشنبه اول صبح طوفانی بود رعد و برق شدید طوری که مامان نرفت سرکار و گرفت خوابید حدود 10 که بیدار شدیم انگار نه انگار که صبح چه خبر بوده آسمون صاف و بدون بارون. شبش مامان هرچی للتماس کرد که بیا بریم خرید باهاش نرفتم اونم دیگه پشیمون شد و پیش ما موند.

دوشنبه دایی زنگ زد که بیاین بریم صحرا منم خوشحال . مامان هم ناهار درست کرد اما دم ظهر که شد باز دایی زد زیرش و گفت ما خسته ایم و چون شب میخوایم بریم با فامیلامون پارک جنگلی دیگه الان نمیایم. حالا هرچه مامان به من اصرار کرد که خودمون میریم دیگه قبول نکردم این شد که خونه ناهار خوردیم عصری هوا بارونی بود اما رفتیم مامان جون و سجاد رو برداشتیم و زدیم به سمت دشت نیمه. جای خیلی قشنگی پیدا کردیم و نشستیم تو راه هم بستنی خوردیم و خیللی خوب بود.بعد رفتیم خونه مامان جون دایی اینا هم اومدن دیگه کلی بازی کردیم تا ساعت 11 شب که دایی اینا رفتن پارک ماهم برگشتیم خونه. قرارشد فردا باهم بریم سیزده بدر.

سه شنبه روز سیزده مامان جون و مامان ناهار رو زودتر آماده کرده بودن که زودتر بریم بیرون اما دقیقا سر ساعت 1 بارون گرفت تقریبا شدید هم بود دایی اینا و مامان جون اینا گفتن پس نمیریم حالا تا آخر تعطیلات وقت هست باز ما ناهار خونه خوردیم اما عصری خیلی زود راه افتادیم و رفتیم که مامان جون اینا برداریم و بریم . مامان جون گفت خوابم میاد اینبار با سجاد و باباجون رفتیم تو دامنه کوه کنار پارک جنگلی. بارون نم نم میومد اما نشستیم خیلی خوب بود و حسابی هم خوردیم. یکی از تغییراتی که من تو این مدت داشتم اینکه دیگه کامل خودم غذا میخورم اشتهام هم بهتر شده و تقریبا چیزای مختلف رو تست میکنم که قبلا لب نمیزدم. وقتی برگشتیم خونه دیدیم مامان جون بیداره دلش هم گرفته اینبار باباجون رو گذاشتیم و با مامان جون راه افتادیم یه کوچولو تو پارکا گشت زدیم و بعد رفتیم سمت خونه جدیدمون تا به سجاد نشون بدیم. دیگه باز بارون شدید شده بود که برگشتیم خونه.

چهارشنبه دیگه ما کامل سیزدمون رو بدر کردیم هم مامان جون اینا دعوت کرده بودن و هم ننه جون اما ازون جایی که من ارمغان رو ترجیح میدم با مامان جون اینا رفتیم. یه ناهار حاضری و رفتیم سمت پارک جنگلی خیلی خوب بود مخصوصا اینکه من برای اولین بار حنا بستم اونم به اصرار ارمغان. عصرهم رفتیم کنار منبع آب و بعد خونه مامان جون تا شب. شب هم قبل خونه رفتن یه دور زدیم یهویی هوا عوض شد انچنان رعد و برقایی میزد که نگو دیگه کلی نذر و نیاز کردیم تا سالم رسیدیم خونه.

پنجشنبه کار خاصی نکردیم تقریبا مجدد خونه تکونی کردیم. شب هم خونه ننه جون . همه بودن و کلی با بچه ها بازی کردیم تا دیروقت شام هم همونجا خوردیم من هم در پذیرایی کردن مهمونا کمک کردم حنام رو هم به همه نشون دادم

جمعه اول قرار بود بریم صحرا که صبحی مامان جون زنگ زد که فامیلای مامان یعنی عمه ها و عموها میخوان بیان خونه شما هم بیاین. دیگه ما هم حموم رفتیم وسایل مدرسه هم مرتب کردم و عصر رفتیم خونه مامان جون اونجا یه کوچولو هم با سینا و امیرعلی بازی کردم شب هم سمیه اومد و من کلی ذوق کردم برام از اهواز یه شلوار و برای محمدپارسا بلوز آورده بود. زود برگشتیم خونه تا زودتر بخوابیم حالا مگه من خوابم میومد پارسا هم کلی اینور اونور کرد تا دیگه 11 و نیم خوابش برد.

اما تغییرات پارسایی در تعطیلات:

- وابستگی زیاد به شیر مادر دیگه تا مامان میخوابه اونم کنارش دراز میکشه و میگه جی جه

- داستان خاله خرسه رو روی مامان پیاده کرد یه مهر سنگین که داشت مثلا نماز میخوند برداشت و کوبید روی لبای مامان که دراز کشیده بود لب مامان پر از خون و الان که چند روز گذشته همچنان باد کرده و خون مرده و دردناک هست

 

پسندها (2)

نظرات (1)

مامان صدرامامان صدرا
18 فروردین 98 23:41
عیدتون مبارک🌼🌹🌸
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مهرساگلی می باشد