مهرسامهرسا، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 30 روز سن داره
محمدپارسامحمدپارسا، تا این لحظه: 6 سال و 3 ماه و 23 روز سن داره

مهرساگلی

خاطرات مامانی، مامان نوشت 1

1398/6/30 14:24
نویسنده : مهرسا
219 بازدید
اشتراک گذاری

چند وقتی هست که شب ها از مامان می خوام خاطراتش رو از بچگی تا الان برام تعریف کنه و متناسب با موضوع روز این خاطرات رو مامان تعریف میکنه مثلا خاطرات سفر به مشهد که مامان از اولین سفرش تا الان رو برام تعریف کرده یا خاطرات مدرسه یا خاطره بدنیا اومدن دایی و ... این جریانات باعث شده که مامان به فکر ثبت خاطراتش از بچگی تا الان بیفته این شده که هر از گاهیی در این صفحه خاطرات مامان با نام نام مامان نوشت ثبت خواهد شد و امروز قسمت اول....

اولین خاطره ای که از بچگی یادم میاد خاطره تولد داداش کوچیکم سجاد هست ما باهم دو سال 8 ماه فاصله داریم پس میشه دقیقا زمانی که من 1 سال 8 ماه داشتم. خاطره از زمانی شروع شد که مامانم دردش شروع شده بود ماهم با بابا ماشین گرفتیم اومدیم بیمارستان اون زمان ما ماشین نداشتیم در واقع خونه ما تو یه کوچه بود که نمیشد ماشین رو برد تو خونه و بابا چند باری ماشین گرفته بود اما چون نشده بود بیاره تو خونه یا مجبور میشد تو کوچه بزاره که اونم همسایه ها اذیت میکردن (همسایه های خونه شهر قدیممون حسابی فضول بودن) یا باید میبرد خونه داییم که اونم عجالتا همسر بسیار حسودی داشت و کلا جریاناتی درست میکرد که آخرش ما مجبور میشدیم که ماشین رو بفروشیم و دیگه عطای ماشین رو تا زمانی که تو اون خونه هستیم به لقاش ببخشیم. یادمه یه ماشین وانت دو کابینه داشتیک که بابا از کویت آورده بود و رنگش آبی بود اون رو که فروختیم خریدار با خودش دو تا گونی پول آورده بود همش هم ده تومنی اون زمان همه میگفتم طرف صاحب دو گونی پول شده

خوب از بحث دور شدیم مامان رو که آوردن بیمارستان دکترا گفته بودن زوده ببرینش خونه هر وقتی دردای اصلیش شروع شد بیارینش ماهم که خونمون شهرقدیم بود ریسک نکریدم و رفتیم خونه دایی و بابا هم برگشت خونه . شام رو خونه دایی خوردیم و بعدش خوابیدیم زن دایی تشک های بچه هاش رو آورده بود که بو میداد من هنوز اون بو رو حس میکنم با گذشت این همه وقت و احساس ناراحی که اون شب رو داشتم یک احساس مثل اینکه هیچ پنای نداشته باشی و جایی باشی که احساس زیادی و سربار بودن رو بکنی. خلاصه دردای مامان شروع شد مامان هم ما رو خوابوند و خودش با دایی رفت بیمارستان نگو وضعیت مامان بحرانی میشه و ناگزیر مجبور به سزارین میشن. سزارین اون زمان بندرت انجام میشد یعنی دقیقا جز عمل های خاص محسوب میشد. 

تصویر دیگه ای که از اون زمان دارم اینه که چون مامان تو بیمارستان بستری بود ما پیش بابا تو خونه بودیم و چون بابا تازه از کویت اومده بود حسابی بهمون کاکائو میداد مخصوصا کیت کت . ناهار هم برامون املت درست میکرد یادمه خیلی هم خوشمزه بود طوری اون موقع بهمون رسیده بود که کلی تپل شده بودیم و وقتی رفتیم دیدن مامان بهمون گفت شماها چرا اینقدر تپل شدیدین.

سجاد زردی شدیدی داشت و تو بیمارستان بستری شد اولین تصوصری که از دیدنش دارم همون تو بیمارستان بود تو یه اتاق کامل لخت زیر نور خوابیده بود و چون آبان بود و هوا سرد بود یه بخاری برقی المنتی هم کنارش روشن بود اینقدر هوای اون اتاق گرم بود که من هنوز اون گرما رو حس میکنم بیشتر شبیه سوختن بود از گرما یادمه وقتی رفتم تو اون ااتاق در رو پشتم نبستم بلافاصله پرستار اومد و دعوام کرد که چرا در رو نبستی .

یادمه اون مدتی که ما تنها پیش بابام بودیم اصلا خبری از خانواده مادربزرگ پدری نبود اونا کلا یادمه خیلی خودشون رو درگیر نمیکردن ولی همیشه توقعات خاص داشتن مثلا چرا ما رو خبر نکردن رفتن بیمارستان حالا که اینجوریه بچه هاش هم خودشون نگهدارن. کلا همیشه همینجوری بودن جالبه برای مهمانی ولی همیشه نفر اول بودن و حضور داشتن با حداکثر نفرات و بدون ملاحظه میزبان

خاطره دیگه از اون دوران وقتی هست که سجاد رو مرخص کردن داداشم سعید دوست داشت اسمش وحید باشه که به اسم خودش بیاد یادمه تو تراس خونه به من میگفت این بچه مال منه من به مامان گفتم پسر بشه حالا اصلا دست من نمیدنش و از این غرغر ها

اما اسمش دیگه مامان راضیش کرد که نگاه اسم شما سعید و سمانه هست اینم سجاد باشه و بالاخره داداشم راضی شد اما بی بی یا همون مادربزرگ مادری میگفت اگر سجاده پس من بهش میگم زینل العابدین آخه اون موقع ها اسم سجاد زیاد مرسوم نبود و همه میگفتن سجاد نذاریم چون اون مریض بوده این بچه هم مریض میشه شاید هم واقعا راست میگفتن بنده خدا ماجراهای زیادی از درد و درمان از بچگی تا الانش گذرونده....

پسندها (1)

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مهرساگلی می باشد