مهرسامهرسا، تا این لحظه: 12 سال و 25 روز سن داره
محمدپارسامحمدپارسا، تا این لحظه: 6 سال و 4 ماه و 18 روز سن داره

مهرساگلی

مسافرت زمستانه

1395/11/24 12:21
نویسنده : مهرسا
182 بازدید
اشتراک گذاری

هفته پیش مامان یه ماموریت براش پیش اومد که بره شیراز و این دقیقا افتاد با شب عقد عمو اسحاق. ولی چون ماموریت اجباری بود دیگه نمیشد رفت اول قرار بود مامان تنهایی بره منتها بنده این سری از مسافرت بسیار استقبال کردم و تقریبا از یه هفته قبل روزشماری میکردم تا جمعه بیاد و بریم شیراز البته این بخاطر قولی بود که بابا بهم داده بود که از شیراز برام اسباب بازی میخره. حدودا ظهر راه افتادیم هوا بسیار سرد بود و باد بسیار سردی میومد از قضا همون روز برای اولین بار در تاریخ توی شهر ما برف اومد البته زیاد نبود و تو هوا آب میشد. وقتی رسیدیم شیراز بنده سراغ اسباب بازی رو گرفتم تجربه نشون داده بود که اگه همون شب برام بخرم بنده به سرم میزنه که همون شب برگردیم برای همین خرید به روز بعد افتاد البته جمعه هم بود و مغازه ها تعطیل بودن.

روز بعد صبح زود با مامان بابا بیدار شدم مامان که رفت جلسه و من و با و مامان جون رفتیم خرید برای خودم باز کتابای برچسبی خریدم و لباس هم برای خودم و هم برای مامان که من رنگش رو انتخاب کردم بعد رفتیم سر عروسکای حیوونا که یه طاووس خریدم و یک عقاب. پارک کنار خونه هم بازی کردم و یه دوست هم پیدا کردم جلسه مامان تا بعداز ظهر بود و من کنار مامان جون خوابم برد مامان که اومده بود کنارم خوابیده بود وقتی بیدار شدم به مامان جون گفتم خواب دبدم مامان کنارم خوابیده و تا برگشتم و مامان رو دیدم خیلی خوشحال شدم. اون روز بابا برام نوبت دکتر برای آلرژی گرفت که خیلی وحشتناک بود و من کلن از اول تا آخرش گریه کردم و همه رو عاصی کردم و فقط میخواستم که دستام رو بشورم . وقتی اومدیم بیرون بابا برام آب میوه خرید و بعد هم رفتیم دوباره همون مغازه اسباب بازی ها و یه اسب خریدم . رسیدیم خونه با مامان کتابای برچسبی رو کار کردیم و خوابیدیم. راستی حساسیتم به گرد و خاک و گردو گرده گل ،سوسک بود و توصیه شد که لوازم عطر دار گرد و خاک تو اتاق خواب و عروسکای پشمی و بوی غذا تو خونه نباشه.

فردا هم باز رفتم و عروسک مرغ و جوجه خریدیم در کل یه 100 تومن خرج عروسکای من شد. بعد از ظهر هم راه افتادیم به سمت خونه و شب رسیدیم. توی راه تقاضای کباب کردم و بین راه کباب خوردیم که صاحبش دانشجوی بابا بود.

این سری اینقدر بهم خوش گذشته بود که باز به مامان گفتم جمعه بریم دوباره شیراز.

از اتفاقات این هفته دورهمی خونه عمه لیلا بود به مناسبت دعوت از عروس جدید. به ما بچه ها که خیلی خوش گذشت و بعد هم با ماشین عمو حسن و با کیمیا برگشتم.

جدیدا حساس شدم که حتما وقتی از خواب بیدار میشم مامان هم کنارم باشه و به مامان جون گفته بودم بازم 5شنبه جمعه بیاد و وقتی بیدار میشم مامان هم کنار خوابیده باشه. 

این هفته مامان جون با دایی رفته بود آب باء و بابا جون فشارشون رفته بود بالا که ما بردیمشون اورژانس و تا دیز وقت اونجا بودیم و چون بنده کلا درپیدا کردن پارک استادم توی بیمارستان هم پارک پیدا کردم و رفتم بازی. خدا رو شکر مشکی خاصی نبود اما دو روزی بابا جون درگیر بیمارستان و اورزانس بود.

تازگی ها نقاشیم خیلی بهتر شده و شخصیت های دیگه غیر از جوجه هم میکشم مثلا مامان خودم یا برای بابا سبیل میذارم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مهرساگلی می باشد