بی خوابی
دیروز که اربعین بود من حسابی خوابیدم صبح به زور مامانم ساعت 10 بیدار شدم بعد از اینکه آماده شدیم رفتیم سینه زنی و من فقط بدو بدو میکردم و تو دست و پای عزادارا وول میخوردم. ساعت 2 و نیم که خونه اومدیم باز خوابیدم تا 6 و نیم . حالا شب که همه می خواستن بخوابن من بی خوابی به سرم زده بود. 100 بار کتابام رو برام خوندن. ایراد مسواکم رو گرفتم. خرسی بعد پستونک بعد دوباره کتاب دوباره مسواک و این ادامه داشت تا یه ربع به دو که خوابیدم. حالا صبح هم تا ساعت 6 بابایی بیدار شد که نماز بخونه منم بیدار شدم نشستم داد میزنم " بابا". هرچی مامان میگه بیا شیر بخور بابا میاد من راضی نمیشدم رفتم تو هال حتی کنار سجاده نشستم تو بغلش بودم تا خونه مامان جون!! گزارشات اخیر نشون میده الان خونه مامان جون خوابیدم و احتمالا ظهر هم نخوابم و اجازه ندم که مامان و بابایی که فقط دیشب 4 ساعت خوابیدن بخوابن