مهرسامهرسا، تا این لحظه: 12 سال و 3 روز سن داره
محمدپارسامحمدپارسا، تا این لحظه: 6 سال و 3 ماه و 27 روز سن داره

مهرساگلی

سفرنامه اصفهان

1394/1/29 19:41
نویسنده : مهرسا
177 بازدید
اشتراک گذاری

هفته پیش با مامان و بابا و مامان جون رفتیم اصفهان . مامان قرار بود که بره دانشگاه برای تصفیه حساب و چون قرار بود وسایلش رو هم بیاره ما هم باهاش رفتیم. جمعه ظهر راه افتادیم تو راه خوب بود و من زیاد شیطونی نکردم فقط دلم نمی خواست که صندلی عقب بشینم و مرتب در حال هجوم به صندلی جلو بودم شب شیراز موندیم تو مهمانسرای اداره بابا من همش میگفتم بریم پارک برای همین لاباسامون رو که عوض کردیم رفتیم پارک آزادی و من حسابی اسب سواری کردم بعد برگشتیم خونه و چون خسته بودیم زود خوابیدیم. شنبه بابا شیراز کار اداری داشت و تا ظهر من خواب بودم ساعت 1 به سمت اصفهان راه افتادیم تو راه گله گوسفندا بیشتر نظر منو جلب میکرد خصوصا چوپاناش با چوباشون اگه هم اسبی تو راه میدیدم نق میزدم که وایسین تا من سوار اسب بشم. شب رسیدیم اصفهان و رفتیم مهمانسرای بابا نکته جالب این بود که من جای " پی پی کردنم که عوض شده بود نمی دونستم چکار کنم تا بالاخره تو راهرو یه جای خلوت واسه خودم پیدا کردم و کارم رو کردم فردا صبح زود مامان رفت دانشگاه و ما ظهر رفتیم و وسایل مامان رو برداشتیم رفتیم مهمانسرای دانشگاه . توی محوطش یه زمین بازی بود و من ظهر نخوابیدم و نذاشتم کسی هم بخوابه تا مامان منو برد زمین بازی چون خانواده دانشجویان خارجی اونجا بودن بچه هاشون هم اومده بودن برای بازی و من افتاده بودم دنبالشون که بازی کنیم اما اونا زبون من رو نمی فهمیدن مثلا به یه بچه عرب که دمپاییش رو در آورده بود میگفتم : نی نی تو دمپاییت رو در آوردی  باید بپوشی و.. اونم با حیرت منو نگاه میکرد که من چی میگم. 

شب اول من دلم برای خونه تنگ شده بود و گریه میکردم که بریم خونه بریم ببینیم حیوونام چیکار میکنن و اینقدر با غصه میگفتم که مامان هم گریش گرفته بود خلاصه با اصفهان گردی تو ماشین و یکم هم بازی تو همون زمین بازی به زور خوابیدم

اما فرداش با بابایی و مامان جون پارک صفه رفتم عصرم باز تو زمین بازی و کلا تا آخر اینقدر پارک رفتم و بابا بچه های خارجی دوست شدم که حاضر به اومدن نبودم و میگفتم بریم خوابگاه ببینیم پارکش چطوریه؟

هوا البته حسابی سرد بود و زیاد نتونستم بریم بیرون یه شب سی و سه پل و خواجو رفتیم و باز یه شب دیگه رفتیم پارک صفه که خیلی سرد بود و من تو ماشین خوابم برد و این شد که مامان اینا دیگه نتونستن جایی برن

4 شنبه ظهر راه افتادیم برای برگشت . تو ماشین من حالم بد شد و بالا آورذم  کلا تو این سفر غذا نمیخوردم و به دوره شیرخوارگی برگشته بودم و فقط و فقط شیر بود غذام و اگه یه لقمه غذا هم میخوردم میگفتم نوشابه بیارین

شب باز شیراز موندیم و رفتیم یه خرید کوچولو برای من و دو دست لباس گرفتیم و فردا صبح به سمت خونه راه افتادیم برعکس اصفهان اینبار تو راه خیلی گرم بود تا رسیدیم شهرمون اول رفتیم خونه بابا جون . باباجون که داشت میومد من دیگه طاقت نداشتم و میگفتم زود کفشم بپوشم برم باباجون و میگفتم: بابا جان بابا جان ... جانم. مامان و مامان جونم که از خنده غش کرده بودن و من با اعتراض میگفتم مگه باباجون خنده دارهخندونک

پسندها (1)

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مهرساگلی می باشد