مهرسامهرسا، تا این لحظه: 12 سال و 4 روز سن داره
محمدپارسامحمدپارسا، تا این لحظه: 6 سال و 3 ماه و 28 روز سن داره

مهرساگلی

تعطیلات سال نو 1394

1394/1/15 10:56
نویسنده : مهرسا
181 بازدید
اشتراک گذاری

سال نو مبارک

این سومین عیدی بود که بابا و مامان با من تجربش میکردن. اول قرار بود که هفته اول تعطیلات به مسافرت بریم که چون بارندگی بود نرفتیم و گذاشتیم برای هفته بعد. مامان تصمیم داشت که برای پاگشا عمه فاطمه ننه جون و همه عموها و عمه ها رو دعوت کنه خونه و چون به تولد هجری من هم نزدیک بود یه جشن تولد کوچیک هم برای من بگیره اما اونا اینقدر این روز و انروز کردن که آخرش یکی از فامیلای آقا داماد فوت کرد و همه چی تعطیل شد. و آخرش مسافرت ما هم بهم خورد اما مامان نذاشت که به من بد بگذره. و کلی پارک های مختلف به قول خودم آلونک . پارک خدا و اسب رفتم . توی این مدت دو تا عروسی دعوت داشتیم جالب این بود که وقتی مامان داشت منو برای عروسی آماده کرد

من گفتم مامان چی؟ یعنی کجا میخوایم بریم

 مامان : میریم عرئسی . آهنگ میذارن و میرقصن. پلو میخوریم نوشابه میخوریم 

من هم تا رسیدم توی سالن به ترتیب خواهان تمام گفته های مامان شدم یعنی اولش که رقص رو دیدم و یه خورده همنوازی کردم بعد هم از اول تا آخر میگفتم به مامان که پلو بیار نوشابه بیار و خلاصه مامان رو کچل کردم تا شام رو ساعت 12 آوردن بعد هم تا خوردم وایسادم که بریم انگار که تمام وظایف انجام شده بود. عروسی دوم که مجلس عقد دختر عموی مامان و توی خونه بود هم همینطور مامان برای اینکه منو راضی به موندن پیش خودش کنه و بهونه بابایی رو نگیرم گفته بود که میوه میخوریم آبمیوه میارن کیک میارن و خلاصه آب میوه و میوه رو خوردم هی به مامان میگفتم کیک بیارنخندونک بعدشم اینقدر شیطنت های خطرناک کردم  که مامانی زود برگشت و برای مراسم سفره نموند. اما نزدیک خونه عروس یه پارک محلی بود که اونجا خیلی بازی کردم و حاضر به اومدن به خونه نبودم.

یه روزم باغ وحش رفتیم و البته من زیاد توجهی به حیوونا نکردم و بیشتر با وسایل بازی مشغول بودم اما کنار قفس طاووسا یه لحظه دستام رو از توری بردم داخل که طاووسه نوک زد و منم گریه کردم اما از عقاب خوشم اومده بود و رفته بودم کنار قفسش و براش خوردنی مینداختم و دستامو هم میبردم تو عقابه هم میومد که نوک بزنه و خلاصه با کلی گریه و زاری قفس عقابارو ول کردم.

امسال عید دایی با ارمغان خونه مامان جون مونده بودن رئز 12 هم با هم رفتیم صحرا منم حساس روی دایی . اگه دایی و زن دایی و ارمغان جایی میرفتن منم دست مامان و بابا رو میگرفتم که ماهم بریم و حتما بریم همون جایی که اونا هستن و جالب اینکه تنها هم نمیرفتم

اما روز 13 فقط با مامان جون و بابا جون و سجاد رفتیم جای خوبی هم بود . هم کوه نوردی کردم هم چوپان شدم و دنبال گله مردم راه افتادم مثل پارسال . هم تاب بازی با تابی که بابا برام بست و خلاصه خوش گذشت . تازه تجربه دستشویی صحرایی رو هم پیدا کردمخنده

شبشم رفتیم باغ ملی با فامیلای بابا و خوش گذشت البته عادت که من دارم همیشه باعث میشه که آخرش همه رو عصبی کنه و اون اینه که دلم میخواد همه بمونن و باز بازی کنیم مثلا میخوام ابوالفضل بمونه این برای همه هست مثلا اگه خونه ننه جون بچه ها باشن مثل بهار کیمیا و ... و بخوان برن من نمیذارم و گریه میکنم . مثلا یه روز توی خیابون یه اسب دیدیم که آورده بودن تمرینش بدن منم گریه که من اسب میخوام خلاصه اینقدر نالیدم که بابایی مجبور شد منو ببره پیش اسبا که 3 تا مادیان و دو تا کره بودن و منم سوارشون شدم

جمعه آخر هم با مامان و دوستش خاله سمیرا و دخترش زهرا کوچولو رفتم خونه اون یکی دوستش  و از اونجایی که عصرشم هم نخوابیده بودم اولش گریه کردم و بهونه بابا رو گرفتم اما وسطاش با روشن شدن شبکه MBC3 و خوردن بستنی یه خورده آروم شدم و بعد هم بهونه تنگ ماهی رو گرفتم اما چون خسته بودم بابا اومد دنبالم و من از بس خسته بودم تا نشستم تو ماشین خوابم برد. خاله هم برام چند تا کتاب آورده بود که مامان شبش برام خوند. اتفاق جالبش پوشیدن پیراهن دخترونه بود که تقریبا در حد معجزه بود و مامان با گفتن اینکه نگاه کن شبیه لباس سهاست منو راضی کرد و منم بدون هیچ بهونه ای با جوراب شلواری پوشیدم

کم کم داره احساس شخصیت دادن به خودم رو پیدا میکنم مثلا روز 13 یکه از فامیلا نزدیک ما نشسته بودن ماهم که یه سر موقع رفتن بهشون زدیم برامون شیرینی و یه کاسه کوچیک لواشک پذیرایی کردن منم کل کاسه رو برداشتم و شب هم کاسه رو با کلی ذوق جلوی خودم گذاشته بودم و یکه یکه حیوونا رو دعوت میکردم که بیان و لواشک بخورن و خیلی خوشحال بودم که این کاسه مال منهآرام

بازی های من در آوردی همچنان ادامه دارد مثلا بابایی برام موشک کاغذی درست کرده بود که بازی میکردیم یهو افتاد رو لوستر و بابایی با مداد من که اونجا افتاده بود انداختش حالا من ولکن نبودم و هی میخواستم که بابا باز موشک رو روی لوستر یا پنکه بندازه بعد هم بغلم کنه تا من خودم بندازمش.

چون توی کارتون باب اسفنجی از پروانه میترسن منم جدیدا از پروانه میترسم یا چون تو کتاب فارسی اول دبستان نوشته اکرم با نمکدان نمک میریزن منم هی میخوام که نمک بهم بدن. جالب اینکه نکته منفی هاش رو میگیرم مثلا تو کتاب عزیز شده عینکی نوشته که زیاد به تلویزیون و کامپیوتر نگاه نکن ولی من با گفتن این جمله میرم نزدیک تی وی میشینم خلاصه مامان بابا با من ماجراهایی دارنبغل

پسندها (2)

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مهرساگلی می باشد