مهرسامهرسا، تا این لحظه: 12 سال و 3 روز سن داره
محمدپارسامحمدپارسا، تا این لحظه: 6 سال و 3 ماه و 27 روز سن داره

مهرساگلی

تولد

1394/2/7 10:03
نویسنده : مهرسا
176 بازدید
اشتراک گذاری

بالاخره تولد منم رسید از بس پیش خودم گفتم اول عید میشه بعد تولد مامان میاد بعد تولد مامان جون بعد بابا بعد باباجون و بعد تولد مهرسا میاد. دیگه بچه ها میان خونه. خلاصه از بس ذوق بازی با بچه ها رو دارم امسال مامان تصمیم گرفت که حتما برام تولد بگیره. روز تولدم شنبه بود اما چون همه میرن مدرسه و سرکار این شد که شب جمعه مراسم برگذار شد. کیک و کلاهم با تم باب اسفنجی بود که برام مامان سفارش داد حالا بماند که من توی شیرینی فروشی چقدر بهونه پفک لوسی گرفتم و چون بابا برام نخرید اونجا رو با گریه هام رو سرم گذاشتم. چون قرار بود مراسم ساده باشه فقط تزیینات با بادکنک انجامشد و یه ریسه تولدت مبارک که تقریبا تا شب من تک تک شکلاش رو کندم و دوباره چسبوندم. مهمونا هم فقط عموها عمه ها ننه مامان جون و باباجون بودن. اون روز اینقدر ذوق داشتم که ظهرش هرکاری مامان کرد من نخوابیدم این شد که سر شب بد عنق بودم و گریه میکردم. خلاصه 8ونیم شب خوابیدم و یه فرصتی به مامان بابا دادم تا بقیه کارا رو انجام بدم. ساعت 9 و نیم بیدارشدم ولی چون اون روز رو بیرون نرفته همش از سرو کول بابا آویزون بودم که بریم بیرون و بابا هم یه دور منو با ماشین بیرون برد تا مهمونا رسیدن. بعد هم من ذوق زده از حضور بچه ها همه رو بردم تو اتاقم. سها هم اومده بود. خلاصه خیلی بازی کردم. تمام اسباب بازیهام رو هم دراختیار بچه ها قرار دادم و اصلا هم بهونه گیری نکردم. تا اینکه کیک رو آوردن. منم ذوق زده از کیک باب اسفنجی . از ماجراهای اون شب اینکه من چون هنوز فوت کردن رو درست بلد نیستم کلی باعث تفریح شدم و آخرش هم همه باهم شمع رو فوت کردیم و بنده بیشتر محو تماشای شمع شدک که شبیه باب اسفنجی بود تا اینکه بخوام اون رو فوت کنم. بعد هم که همه باهم خاموشش کردیم کلی ذوق کردم و از اون خنده های بلبلی به قول مامان همه رو شاد کردم.

علاوه بر کیک مامانم برای بچه ها گیفتی شامل پفک لینا دراژه و برای دخترا مداد با کلاه عروسکی و پسرا مداد تراش و پاک کن تهیه کرده بود . پذیرایی بزرگترا هم میوه و چای و آجیل بود.

اما کادوها یه جفت النگو از طرف مامان جون و باباجون. یه سری کامل انواع لوازم رنگ آمیزی دفتر و لوازم التحریر از طرف دایی سجاد. یه گردنبند با طرح کیتی از طرف خانواده پدری و مامان بابا هم دوچرخه و توپ برام گرفته بودن. از اون شبم فعلا سرگرمی من دیدن فیلما و عکسای اون شبه با ذکر خاطرات شیرینش.

 

سبد اسباب بازی هام رو خال کردم گذاشتم روی سرم که یعنی این قفسه و به مامان میگم برام دونه و آب بیاتر و بعد میخوام که منو آزاد کنه.

مامان یه شلوار جین داشت که پارسال خریده بود و دقیقا مشابه شلوار جین بابام بود. اما یادش رفته بود که همچین شلواری هم داره بعد که پیداش کرد پوشید ببینه هنوز سایزش است که یهو تا من دیدم گفتم مامان شلوار بابا رو پوشیدی.خوشمزه بیچاره مامان سریع در آورد و گفت این شلوارو دیگه نمیشه پوشید آخه ممکنه مهرسا جلو جمع هم بگه اه شلوار بابا

کتابم رو به مامان نشون میدم که توی یکی از عکساش آقاه مثلا ابروهاش پیوسته است و به صورت چند تا خط کشیده منم به مامان میگم مامان اینجا چی نوشته؟خندونک

باباجون یه طناب بسته بود دور گردن اسبم و بعد به دوچرخه که مثلا قطار درست شده شب بعد اومدم خونه باباجون میگم پس گردنبند اسب کجاست؟

میخوام به بابا بگم که با طناب همه ماشینام رو بهم وصل کن، میگم بابا بیا اینارو بدوز

توی فیلم میگه هم اکنون شروع مسابقات رو اعلام میکنم، من میگم نمکدون شروع مسابقات رو اعلام میکنم

بابا مارو رسوند خونه مامان جون و خودش رفت خونه که بره حموم. از قضا دوست دایی هم برای تعمیر کولر خونه باباجون اومده بود به من میگه پس بابات کو؟ میگم بابام رفته حموم . چون مامان جون و بابا جون هم با دوست دایی تو اتاق بودن منم برداشتم به مامان میگم شما هم بیا تو اتاق تا باهم بازی کنیم.

راستی قراره از سه شنبه این هفته برم کلاس نقاشی مخصوص بچه ها روزاش 1شنبه و 3 شنبه هست ولی چون مامان 1شنبه ها کلاس داره قرار شد فعلا من 3شنبه هارو برم.

پسندها (2)

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مهرساگلی می باشد