مهرسامهرسا، تا این لحظه: 12 سال و 11 روز سن داره
محمدپارسامحمدپارسا، تا این لحظه: 6 سال و 4 ماه و 4 روز سن داره

مهرساگلی

سفرنامه مرداد 94 (استهبان-شیراز)

1394/5/26 9:46
نویسنده : مهرسا
258 بازدید
اشتراک گذاری

مامان روز 4شنبه استهبان قرار کاری داشت برای همین 3شنبه نزدیک ظهر با بابا، مامان جون و ننه جون راه افتادیم بطرف استهبان. برای ناهار جای باصفایی که از کنارش یک نهر آب رد میشد وایسادیم البته منکه تقریبا چیزی نخوردم ولی کلی آب بازی کردم و رفتم توی آب بیچاره بابا اومد که منو بگیره شاخه درخت رفت تو سرش و کلی خون اومد. دوباره راه افتادیم به سمت استهبان و تقریبا ساعت 6 بعد از ظهر رسیدیم و توی مهمانسرای اداره راه مستقر شدیم منم میگفتم اینجا خونه خودمونه.

برای شام رفتیم پارک آبشار هم سرسره بازی کردم و هم قطار سوار شدم ولی چون خیلی گرسنه بودم زیاد سرحال نبودم تا شام خوردم و بعد رفتم کنار آبشار اینجا بود که دومین شغل مورد علاقم رو بعد از چوپانی پیدا کردم و اون مامور شهرداری بود چون تقریبا محوطه دور آبشار رو درست و حسابی تمیز کردم و تمام برگارو جمع کردم و ریختم توی آب یعنی دارم قایق درست میکنم.

بابا فالوده خردید اما من نخوردم و گفتم مهرسا بستنی می خواد وقتی که از پارک میومدیم بیرون انگار که به بستنی نرسیده باشم جلوی بابا مامان رو گرفته بودم و نمیذاشتم بیان بیرون و میگفتم بستنی می خوام تا بالاخره بابا برام بستنی خرید.

شب با وجود خسته بودن بازم دیر خوابیدم. هوا هم خیلی خنک بود فرداش هم رفتیم آبشار سر آسیاب و اونجا هم کلی برگ ریختم توی آب. کلا خیلی خوش گذشت. عصر هم راه افتادیم به سمت شیراز.

سری قبل که شیراز رفته بودیم پارک آزادی خیلی بهم خوش گذشته بود واسه همین همش میگفتم بریم شیراز بریم پارک آزادی سوار کانگرو بشیم. شب رسیدیم شیراز و تا رسیدیم مهمانسرا خیلی دیر شد با وجود خستگی بابا و مامان آخر شب رفتیم پارک آزادی و مامان جون و ننه جون موندن تا استراحت کنن اما توی پارک چون آخر شب بود زیاد بچه ها نبودن و آهنگ هم پخش نمیشد برای همین خیلی تو ذوقم خوردو وقتی سوار اسب شدم بغض گردم و مظلومانه گریه کردم. استخر توپم رفتم اما بیشر کارم این بود که توپ هارو جمع کنم و بریزم توی استخر.

فردا صبح هم رفتیم شاهچراغ اما به دلیل ترافیک زیاد و تابلوهای حرم که اشتباه زده بودن خیلی دیر رسیدیم و من توی ماشین خیلی کلافه شدم بعد هم رفتیم پاساژ کنار حرم . البته چیزی نخریدیم و فقط پله برقی سواری کردم.

بعد از ظهر هر کاری کردن که من بخوابم نشد که نشد برای همین همه خسته رفتیم بیرون اول رفتیم فروشگاه چند مدل لباس خریدیم و بعد هم رفتیم لونا پارک. اینقدر پله داشت که ننه جون و مامان جون نتونستن تا بالا بیاین و روی پله های اول نشستن تا ما بریم برگردیم. من دست در دست مامان داشتم بالا میرفتم که چشمام به اسبا افتاد انگار دنیارو بهم داده باشن به ذوق دویدم طرفشون و با اشتیاق سوار شدم سرعتش هم از پارک خودمون بیشتر بود و منم همونطور که سوار بودم شادمانه آواز میخوندم اینقدر که جلب مشتری میکرد و چندین بار مجانی سوار شدم. بعد هم رفتم سوار الاکلنگی شدم که شبیه اژدها بود و بعد هم قایق دراگون با بابا سوار شدم بیشتر بازیهاش برای بزرگترا بود برای همین دوباره برگشتیم طرف اسبا و من دوباره چندین بار سوار اسبا شدم و چون نخوابیده بودم آخراش روی اسبا چرت میزدم بابا هم ترسید نکنه بیافتم برای همین من پیاده شدم و با مامانی رفتم پیش مامان جون و ننه جون و مامان برام چیپس خرید که اگه احتمالا توی ماشین تو راه برگشت خوابیدم حداقل سیر باشم و باباهم رفت سوار تونل وحشت شد تا پول کارت شارژ تمام بشه. تو ره برگشت تو ماشین مامان باهام از پارک صحبت کرد تا توی ماشین نخوابم تا رسیدیم مهمانسرا لباسام رو عوض کرد و من راحت خوابیدم 

صبح جمعه تا ظهر مهمانسرا بودیم و من فیلمای شب قبل رو نگاه میکردم حدود ساعت 12 یه دفعه تصمیم بع برگشت گرفتیم توی این مدت اینقدر آب و آبشار دیده بودم که تا سوار ماشین شدم گفتم بریم آبشار برای همین برای ناهار کنار یک نهر آب وایسادیم و چون برگی نبود من فقط چوب انداختم توی آب و مامان هم جالبک های توی آب رو بهم نشون داد منم گفتم اینجا جنگل جلبکه(فیلم باب اسفنجی) مامان هم از حالت استفاده و به بهانه صدف جادویی به من غذا داد. حالا بعد از آبشار دومین خواستم تونل بود و اینقدر بیدار موندم تا از تونل بگذردیم و من داد میزدم شادمانه که خورشید رفت و ماه و ستاره ها بیرون اومدن. تا از تونل بیرون امومدیم انگار به تمام خواسته هام رسیده باشم سرم رو گذاشتم روی پای مامان و تا خونه خوابیدم. وقتی رسیدیم خونه مامان جون که پیادش کنیم منم پریدم تو بغل بابا جون چون هم من دلم برای بابا جون تنگ و البته بستنی هاش تنگ شده بود و هم باباجون برای من و تا بستنی هم نخوردم حاضر به اومدن به خونه نبودم.

کلا مسافرت خوبی بود و حالا مرتب تو خونه میچرخم و از مامان می خوام داستان لونا پارک و یا آبشار رو برام تعریف کنه تازه شماره سریالی هم به آبشارا دادم مثلا میگم آبشار یک تعریف کنحالا دو و تا 10 ادامه داره طوری که مامان گاهی مجبور میشه شیر آب رو هم که باز میکنه براش داستان آبشار درست کنهخندونک

پسندها (2)

نظرات (1)

همراه رایانه
26 مرداد 94 10:38
همراه رایانه مرکز پاسخگویی مشکلات رایانه ای تلفن تماس : 9099070345 www.poshtyban.ir
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مهرساگلی می باشد