وابستگي شديد
از موقعي كه مامان فقط يه شب منو تنها گذاشت رفت براي كارش شيراز بهش خيلي وابسته شدم حتي شبا هم بهش ميچسبم و گاهي ازش ميخوام كه دستام رو بگيره تا خوابم ببره و اين مامان رو خيلي نگران كرده حتي چند شب ژيش كه تولد مهلا رفته بوديم خونه عمه من حاضر نبودم برم ژيش بچه ها تو اتاق بازي كنم و مرتب ميومدم چك ميكردم ببينم مامان هست يا نه ديشب هم كه رفته بودم پارك حاضر نبودم برم سوار وسايل بازي بشم اونم مني كه هميشه ديوونه پارك بودم يه بار كه مامان باهام اومد بالاي سرسره و من اومدم پايين تا رسيدم پايين گريه كه مامان كو مامان كجا رفت ديگه فقط با مامان بازي كردم و در صورتي سوار وسايل ميشدم كه مامان كنارم وايساده باشه
خدا كنه اين گذرا باشه آخه ذهن مامان رو خيلي به خودش درگير كرده و نگرانه كه اگه رفت سر كار من چكار كنم
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی