مهرسامهرسا، تا این لحظه: 12 سال و 15 روز سن داره
محمدپارسامحمدپارسا، تا این لحظه: 6 سال و 4 ماه و 8 روز سن داره

مهرساگلی

اواخر اردیبهشت 95

1395/3/1 16:25
نویسنده : مهرسا
156 بازدید
اشتراک گذاری

اواخر هفته پیش بازم رفتیم عروسی. عروسی دختر عمه مامان بود. شب اول که حنا بندون بود من و مامان و مامان جون و ارمغان رفتیم. مراسم با لباس محلی و با دستمال بازی بود منم دو تا دستمال گرفتم و یه خورده با ارمغان رقصیدم. آخر مراسم که صدای آهنگ رو یه دفعه زیاد کردن ارمغان ترسید و گریه کرد مامان جون فکر کرد جیش داره اومد بغلش کنه ببره دستشویی که تو راهش خیلی همه چی ریخته بودن و یهو مامان با مامان جون افتادن یه بچه هم همون جا خوابیده بود مامان بلند شد بره ببینه چی شد منم پشتش رفتم و منم افتادم رو بچه. خلاصه اوضاعی بود برای همین زود برگشتیم تو ماشین هم با ارمغان کلی خندیدیم و مرتب میگفتیم افتادیم رو سر بچه مردم می خندیدیم.

فرداش هم مراسم تو سالن بود و با ارمغان کلی بازی کردیم.

هفته بعد بابا دو شب رفت ماموریت و من و مامان تو خونه شبها تنها می خوابیدم آخه حاضر به موندن خونه مامان جون نبودم. دوشنبه صبح بابا اومد و دوباره برام کتاب برچسبای می می نی آورد. باز شب بابا با مامان رفتن شیراز و من خونه مامان جون موندم. انگار که استرس جدایی از مامان و بابا داشته باشم کلی هله هوله خورده بودم و از فرداش همش استفراغ کردم تا عصر که مامان اومد که کاملا بی حال افتاده بودم دیگه رفتیم دکتر اونجا اینقدر حرف زدم که دکتر هم بهم گفت بچه از بس حرف زدی نذاشتی بفهمم چی گفتم دیگه فرداش تقریبا خوب شدم با دوا خونگی و ولی هنوز یه خورده کم اشتها شدم و درست غذا نمی خورم. از شیرازم مامان برام پازل مزرعه آورد که درست میکنم وحیوونام رو میذارم توش

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مهرساگلی می باشد