مهرسامهرسا، تا این لحظه: 12 سال و 15 روز سن داره
محمدپارسامحمدپارسا، تا این لحظه: 6 سال و 4 ماه و 8 روز سن داره

مهرساگلی

مهرسای قصه گو

1395/4/1 14:06
نویسنده : مهرسا
114 بازدید
اشتراک گذاری

این شبای ماه رمضون خصوصا هفته پیش و این هفته شبا افطاری دعوت بودیم افطاری خونه مامان جون با ارمغان و خونه ننه با بهار کیمیار و مهلا مشغول بازی بودم و به زور حاضر به برگشتن به خونه بودم.

اینقدر جوجه بازی میکنم که دیگه اصلا هوس پارک رفتن هم نمیکنم و تا میایم بیرون میگم بریم خونه مامان جون پیش جوج یا بلدر (به جوجم میگم جوج و به بلدرچینا میگم بلدر). تازه بلدرچینم تخم گذاشت منم آوردم گفتم برام کباب کنید بخورم حالا انگار چقدر بود دیگه مامان با تخم مرغ باهم کباب کرد و خوردم.

دوره اول کلاس نقاشی هم تموم شد و دوره بعدش بعد از ماه رمضون هست و احتمالا برم شاید کلاسای دیگه هم برم مثل خمیر بازی یا انگلیسی.

 اینقدر رنگ آمیزی رو دوست دارم که هر شب موقع برگشتن به خونه از نمایشگاه ویژه ماه رمضان کتاب رنگ آمیزی میگیرم و تا رسیدم خونه شروع میکنم به رنگ آمیزی و تا سحرم هم کل کتاب رو تموم میکنم. آخه این شبا تقریبا تا سحر بیدارم و نمیخوابم و ازون طرف صبح هم ساعت 2 بیدار میشم.

دیگه اینکه یکپا قصه گو شدم و مثلا کتابام رو برمیدارم و از خودم شروع میکنم به قصه پردازی و گاهی مدت زیادی رو تو اتاقم صرف اینکار میکنم و جمله هایی هم میگم که مامان بابا رو متعجب میکنه مثلا: تو کتاب عکس پروانه بود بعد من به تقلید از داستان الاغ باهوش و دزد ترس میگم: الاغه از پروانه پرسید چرا ناراحتی؟ پروانه گفت: وقتی جوون بودم برای خودم هیولایی بودم( مربوط به کارتن باب اسفنجی) اما حالا که پیر شدم دیگه زار و زمین گیر شدم و باید برم بمیرم. الاغه گفت: واه واه واه چه حرفا حیفه که اینجا بمونی با این پرای زیبا بعد هم دقیقا با تعداد حیوونای قبلی جمع میبندم مثلا میگم ما شش تا مرد سفریم بیا باهم به شهر خوب خوشبختی بریم.

پسندها (1)

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مهرساگلی می باشد