مهرسامهرسا، تا این لحظه: 12 سال و 15 روز سن داره
محمدپارسامحمدپارسا، تا این لحظه: 6 سال و 4 ماه و 8 روز سن داره

مهرساگلی

این روزها....

1395/4/21 10:16
نویسنده : مهرسا
114 بازدید
اشتراک گذاری

امسال تو ماه رمضون یه روزه رفتیم شیراز چون مامان کار داشت. من با قول خرید کتاب کاردستی و برچسبای می می نی راضی به رفتن شدم دیگه تو ماشین همش بهونه خونه رو گرفتم شب که رسیدیم اول رفتیم کتابا رو خریدیم . کتابارو بغل کردم گفتم حالا بریم خونه. دیگه با کلی قصه و قول و وعده راضی شدم بریم مهمانسرا اونجا البته خوب بود ولی من تا نصفه شب همه کتابا رو کار کردم همه رنگ امیزی ها و برچسبا و ... دیگه بزور خوابیدم اما خوابم نمیبرد نصفه شب بیدار شدم گریه که من دلم برای خونه خودم تنگ شده دیگه تو بغل مامان خوابیدم. قرار بود صبح من و بابا بمونیم و مامان بره کاراش رو انجام بده برگرده که من صبح زود بیدار شدم  و با بابا و مامان رفتیم تا ظهر کارامون شد بعد هم رفتیم مجتمع خلیج فارس. منم خیلی سرحال نبودم و هیچی نخوردم و تازه گرما زده هم شدم و چندبار بالا آوردم این شد که مامان بابا زود جمع کردن و همون روز برگشتیم 

تو راه برگشت همش خواب بودم و یه زره هم که بیدار بودم همش حالت تهوع داشتم که با رسیدن به خونه خوب شدم البته فردا باز همون حالت بود که تا شب خدارو شکر خوب شدم.

شب آخر ماه رمضون با مامان و مامان جون رفتم حسینیه برای مراسم الوداع اول تو سالن موندم بعد خسته شدم گفتم برگردیم خونه وقتی با مامان اومدم تو حیاط و بچه ها رو دیدم که دارن بازی میکنن منم رفتم باهاشون و دیگه راضی نمیشدم برگردم خونه و خوب بود تا نیمه شب بازی کردم طوری خوشم اومده بود که باز به مامان میگفتم بریم حسینیه

تعطیلات عید خونه بودیم بیشتر ارمغان هم که رفته بود مسافرت و من یه شب خونه ننه جون با کیمیا و یه شبم با بهار بازی کردم دیگه اینکه با بهار رفتیم عید دیدنی خونه عمه بابا و اونجا حسابی باهم آتیش سوزوندیم.

یه شبم به اصرار من رفتیم ناندو و پیتزا البت با نوشابه خوردیم که خوش گذشت.

دیروز بعد از مدتها شاید بیشتر از یک ماه دلم هوس پارک کرده بود که سریع اجابت شد اونجا هم یه دوست خوب پیدا کردم و باهم خوب بازی کردیم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مهرساگلی می باشد