مهرسامهرسا، تا این لحظه: 12 سال و 15 روز سن داره
محمدپارسامحمدپارسا، تا این لحظه: 6 سال و 4 ماه و 8 روز سن داره

مهرساگلی

مهرسای شجاع

1395/8/17 10:16
نویسنده : مهرسا
164 بازدید
اشتراک گذاری

یه دو هفته ای میشه که نیومدم توی این مدت اتفاقات زیادی افتاده:

پنجشنبه دو هفته پیش مامان آش درست کرد و با مامانجون اینا، دایی و ارمغان رفتیم باغ ملی. با ارمغان رفتیم تو زمین بازی و هر دومون بالاخره از پس ترسمون از قلعه بادی بر اومدیم و حسابی با هم بازی کردیم دیگه آخراش کلی حرکات آکروباتیک هم داشتیم انجام میدادیم و خیلی بهمون خوش گذشت منم که هم رفت و هم برگشت با ماشین دایی اومدم و با ارمغان تو ماشین کلی شیطنت کردیم. از اون هفته به بعد ارمغان بدجور سرما خورده و حالا ده روزی میشه که ندیدمش اما از اون شب دیگه تا چند شبی همش بهونه پارک میگرفتم و میرفتم قلعه بادی البته اگه بچه ها بودن خوش میگذشت و باهاشون بازی میکردم اما تو وسطای هفته که بچه ها نیستن دیگه از چشمم پارک افتا و حالا چند شبی هست که نرفتم و حتی بهونش هم نگرفتم.

این هفته و هفته پیش دوباره با اشتیاق میرم مهد و بهونه مامان رو نمیگیرم ولی تا مامان رو میبینم میگم من رفتم مهد گریه هم نکردم حالا مامان قول داده برام اسب چوبی بخره. شنبه این هفته از مهد گفتن که بریم آتلیه عکس چهار فصل بگیریم با لباسای مختلف و ما تقریبا یک ساک با لباسای مختلف بردیم و البت که من عاشق لباسای زمستونی هستم برای همین عکس آخر رو فصل زمستون گذاشتن و من بعدش می خواستم با همون لباسا برم خونه که دیگه مامان گفت نه گرمت میشه و در آوردیم ولی شلوار توت فرنگی رو پوشیدم و دیشب هم باز بهونه همون رو گرفتم و مامان هم گفت اگه میخوای خودت بپوش منم شلوار رو برداشتم و با کلی زحمت خودم پوشیدم.

حالا چند شبی باز رو دور کنارک افتادم دیشب بابا گفت نه من دیگه پول ندارم اگه خودت پول داری بیا بریم کتاب بخریم منم گفتم چرا پول داریم و رفتم از تو صندوق صدقه یه هزاری برداشتم میگم بیا اینم پول حالا بریم کتاب شیمو بخریم.

هفته پیش مامان جون و بابا جون رفتن آب باء و سجاد خونه ما موند منم تو خونه با انواع کارتون و اسباب بازی قطار درست کرده بودم میگفتم با قطار میریم آب باء.

5شبه هم با مامان رفتم سر کار اونجا معاینه چشم هم انجام میدادن خدا رو شکر مشکلی نداشتم یه مراجع هم برای مامان امده بود منم همینطوری سرمو انداختم پایین رفتم تو اتاقش حالا اون وسط مشاوره ذل زده بودم به مامان و میخواستم که با من حرف بزنه خدا رو شکر آخرای مشاوره بودو به خیر گذشت. 

4شنبه شب خونه عمه بابا مراسم بود عمه لیلا اینا رو که رسوندیم منم افتادم دنبال مهلا که ماهم بریم . مراسم تو حیاط بود و یه روحانی هم برای سخنرانی اومده بود خلاصه من و مهلا اینقدر اون وسط دویدیم و کله ملق زدیم که بیچاره دیگه داشت حواسش پرت میشد و تقریبا حواس همه به ما دوتا بود تا روحانیه.

بابا هم جمعه شیراز امتحان داشت و از اونجا برام یه موش و یه گربه آورده و به لیست حیوونام اضافه شده.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مهرساگلی می باشد