مهرسامهرسا، تا این لحظه: 12 سال و 15 روز سن داره
محمدپارسامحمدپارسا، تا این لحظه: 6 سال و 4 ماه و 8 روز سن داره

مهرساگلی

اين روزها

1395/8/4 9:48
نویسنده : مهرسا
149 بازدید
اشتراک گذاری

همچنان به مهدكودك علاقه اي نشون نميدم شنبه كه رفتم سر صبحگاه بود و بچه ها نرمش ميكردن منم كنار مامان وايسادم و نرمش كردم بعد هم از مامان قول گرفتم كه پايين وايسه تا من برم كلاس و گويا بازم در كلاس گريه كردم چون روز 4شنبه نرفته بودم نميدونستم كه اون روز روز غذاي سالمه و با خودم هيچي نبرده بودم تازه عصرم جلسه مامانا بود كه باز مامان خبر نداشت اون روز آش درست كردن كه عصر به مامانا داده بودن كه البته نصيب ما نشد. از جمعه چون مامان ارمغان رفته بود شيراز ارمغان خونه مامان جون بود و شبم باهم رفتيم پارك و كلي بهمون خوش گذشت كه ديشب در آستانه غش كردن بودم كه رسيديم خونه و يكراست رفتم تو تخت.

فرداشم مامان جون با ارمغان اومدن مهد دنبالم و منم ارمغان رو به همه معرفي كردم بعد هم تو خونه بازي كرديم و ديگه ظهر كه بابا اومده بود دنبالم به زور رفتم خونه. عصر يه 2 ساعتي خوابيدم ولي وقتي بيدار شدم اصلا سرحال نبودم و وقتي رفتيم خونه مامان جون با وجود ارمغان زياد بازي نكردم. دايي هم شاورما درست كرده بود كه منم يه تيكه از مرغش با پلو خوردم بعد از غذا همش ميگفتم لاي دندونمه و هرچي مامان برام نخ دندون و مسواك ميزد بازم ميگفتم هست و ديگه يكريز گريه كه بريم خونه. 

تا بابايي اومد همون جلو در بالا آوردم و اين تا فردا صبح چند بار تكرار شد و تبم داشتم ديگه صبح رفتيم درمانگاه و از شانس بسيار شلوغ بود. منم اونجا با دختر يكي از كارمندا بازي كردم  و رفتم اتاق مامانش و باهم مشغول بوديم ديگه دختر اون يكي كارمندا كه اسمش مهرسا بود و پارسال تو مهدمون بود هم اومد و ديگه خدا رو شكر مشغول بودم  . براي چكاب هم رفتم و همه چي خوب بود و قرار شد ديگه سر وقت برم براي چكاب قد و وزن دكتر هم بهم گفت يه خورده گلوش عفونت داره اما ممكنه مقدمات يه بيماري ويروسي باشه كه شايع شده. 

يكشنبه و دوشنبه مهد نرفتم و امروز قراره با مامان جون برم و قول گرفتم كه اونم پيشم بمونه حالا ببينيم چطور ميشه.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مهرساگلی می باشد