مهرسامهرسا، تا این لحظه: 12 سال و 14 روز سن داره
محمدپارسامحمدپارسا، تا این لحظه: 6 سال و 4 ماه و 7 روز سن داره

مهرساگلی

9595

1395/9/5 13:32
نویسنده : مهرسا
151 بازدید
اشتراک گذاری

امروز تاریخ 9595 هست که مصادف شده با ماهگرد 55 من. اما از اتفاقات این هفته:

4شنبه اولین اردو رو از طرف مهد رفتم من فکر میکردم که حتما اردو باید رفتن به صحرا باشه برای همین خیلی ذوق داشتم که برم شب قبل بابا برام رضایت نامه نوشت با 2تومن پول برای سرویس. البته اردو بردنمون امامزاده با اوتوبوس هم رفتیم . وقتی برگشتیم مامان گفت رفتین اردو؟ منم جواب دادم نه رفتیم امامزاده.

این هفته یکشنبه تعطیل بود و اربعین بود منم با مامان رفتم حسینیه بعدم رفتم دسته زنجیرزنی رو دیدم به امید اینکه عکس تتهالله رو روی موتوربرق ببینم. امان از دست این خاطرات باباجون که برای من خیلی اهمیت پیدا کرده مثلا دراز میکشم میگم من فوت کردم مثل تته الله.

اعداد مقدس برای من عدد 55، 57 و 58 هست که پلاک ماشین باباجون، دایی و بابا هست تا بابا میگه میخوام ماشین رو بفروشم میگم نه پلاک 58 رو میخوام.

دیشب خونه ننه جون رفتیم تو اتاق و با مهلا و بهار بازی میکردیم که یهو از روی لحافا بهار هلم داد و با صورت افتادم رو زمین و پیشونیم خون مرده شد.

این هفته دایی به بزیستی شهر خودمون منتقل شد و چون هنوز کارش راه نیافتاده ارمغان رو بیشتر میاره خونه مامان جون و ما باهم بازی میکنیم . جمعه پیش که من و ارمغان تو حیاط بودیم خودمون تنهایی رفته بودیم تو کوچه که بریم مغازه بابا جون. باباجونم رفته بود مسجد و ما تو کوچه ول بودیم که یهو دایی اینا اومدن و زن دایی دعوامون کرد و ما دوتایی همزمان باهم زدیم زیر گریه . اینم جزء تجربیات اولمون هست.

خوب بالخره هوای شهر ماهم سرد شد و از دیروز داره بارون میاد خدا رو شکر البته چون هنوز بنده از برف پاک کن ماشین میترسم چندان از بارون خوشم نمیاد اما لباسای زمستونی رو خیلی دوست دارم  مخصوصا کلاهی که مامان پارسال برام بافته بود و شبیه کلاه آشپزی هست و منم اون رو میپوشم و مثلا آشپزی میکنم مخصوصا 4شنبه شب که یه نیمرو درست کردم و با ارمغان خوردیم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مهرساگلی می باشد