مهرسامهرسا، تا این لحظه: 12 سال و 14 روز سن داره
محمدپارسامحمدپارسا، تا این لحظه: 6 سال و 4 ماه و 7 روز سن داره

مهرساگلی

سال جدید و عید 96

1396/1/6 14:42
نویسنده : مهرسا
164 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عیدتون مبارک

من که عاشق خروسم و راه به راه تو خونه دارم قوقولی میکنم و نقاشی های مرغ و جوجه و خروس میکشم حالا سالم سال خروس باشه دیگه چه شود:

از قبل عید که دو تا شمع مرغ و خروس خریدم و اینقدر باهاشون بازی کردم و اینور و اونور انداختم که دیگه موقع پهن کردن سفره هفت سین نتونستم پیداشون کنم.

امسال نسبت به عید دیدم بازتر شده بود و کلی ایده و نظر در مورد سفره دادم و مثل پارسال تخم مرغای سفره رو من رنگ کردم البته حرفه ای تر و زیباتر از پارسال.

امسال عید پر بارونی داشتیم و کلا بارندگی بوده واسه همین زیاد نتونستیم بیرون بریم بابا هم که 7 روز اول شیفت بود و میرفت سر کار این هفته هم مامان رفته سرکار.

دم سال تحویل با سها رفتم تو حیاط و بازی کردیم اونم لباس عیدی هاش رو پوشیده بود منم اومدن تو به مامان گفت لباس چین چین تنم کن البته تا من لباس بپوشم سها رفت آخه میخواستن برن مهمونی و من کلی گریه کردن این روزه تا گریه میکنم میگم دلم درد گرفته . بعد از سال تخویل ناهار که سبزی پلو با ماهی بود خوردم و با وجود بارون شدید رفتیم فاتحه اینقدر آب وایساده بود که تقریبا از رودخونه رد شدیم تا رسیدیم. بعد هم خونه شب رفتیم خونه ننه جون همه بودن و از اونجایی که هنوز میونه من با بهار شکرآبه اصلا با بچه ها بازی نکردم و از اول غر زدم که بریم خونه مامان جون. وقتی رفتیم خونه مامان جون ارمغان و دایی و زن دایی و پدربزرگ مادربزرگش اومدن اونجا و ما باهم کلی نقاشی کشیدیم دایی هم یه لباس بهم عیدی داد. 

راستی دو شب قبل عید هم عروسی دخترعموی مامان بود و من و ارمغان کلی اونجا باهم بازی کردیم هوا هم خیلی سرد بود و تا ارمغان رفت منم بهونه گرفتم که بریم برای همین زود برگشتیم.

دیگه اینکه خیلی خساس شدم و تا چیزی میشه گریه میکنم خیلی هم به ارمغان وابسته شدم و ختما باید اون بیاد خونه مامان جون و دیگه اینکه بازی ها هم دقیقا مطابق میل من باشه و اگه اون چیزی به من گریه میکنم که چرا من تنهام و چرا هیچکی منو دوست نداره. 

یه دور گردش هم رفتیم با خانواده دایی اینا و مامان جون به دریچه فصلی و اونجا کلی سنگ انداختم تو رودخونه و تا شب بودیم . جمعه شبم هم با ارمغان رفتیم عروسی که بد نبود اونجا یه گوسفند جلوی چای عروی داماد قربونی کردن و ذهن منو و ارمغان رو خیلی به خودش مشغول کرده بود.

راستی عیدی بالاخره مامان برام rocking horse خرید و اگرچه برام کوچیکه ولی خیلی دوستش دارم دیگه اینکه این شبا دقیقا توی دل مامانم میخوابم و واسه همین دیشب سر این ماجرا و همینطور روشن بودن چراغ خواب کلی با مامان مسئله داشتیم و تا نزدیکای صبح درگیر بودیم. و باز اینکه در جریان خونه تکونی تیله های من پیدا شدن و دوباره یاد تیله هام  و اینکه حتی شبا هم پیشم باشه و این اعصاب مامان رو خورد میکنه چون هی گم میشن و اونا باید دنبالش بگردن.

پسندها (1)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مهرساگلی می باشد