مهرسامهرسا، تا این لحظه: 12 سال و 15 روز سن داره
محمدپارسامحمدپارسا، تا این لحظه: 6 سال و 4 ماه و 8 روز سن داره

مهرساگلی

طولانی ترین سفر

1396/4/28 14:23
نویسنده : مهرسا
130 بازدید
اشتراک گذاری

سلام

هفته پیش که قرار بود مامان برای آزمایش و سونو بره شیراز ماهم باهاش رفتیم و چون ماشین جا نداشت و لازم بود مامان عقب ماشین استراحت کنه فقط مامان جون با ما اومد و باباجون و سجاد با اتوبوس اومدن عصر یکشنبه تا خواستیم راه بیافتیم دیدیم بله در ماشین از بس من دستکاریش کردم قفل نمیشه و بابا ما رو گذاشت خونه مامان جون و رفت تا ماشین رو تعمیر کنه دیگه ساعت 7 و نیم راه افتادیم تو راهم چند جا وایسادیم اول امامزاده تو راه برای نماز بعدم شام و دیگه تا رسیدیم ساعت 2 شب بود. بابا جون و سجاد هم که فردا صبحش پیش ما بودن.  

صبح دوشنبه که رفتیم سعدی عصرم که مامان جون اینا رفتن دکتر ما رفتیم طبق معمول مغازه حیوون فروشی و من یه غاز خریدم و مامان هم مانتو خرید.

3شنبه صبح مامان و بابا برای سونو و ازمایش رفتن و منم اون چند روز دقیقا سر ساعت 7 بیدار بودم و بیدارباش میزدم و همه رو بیدار میکردم. عصرم رفتیم شاه چراغ و من از کبوتر خونه هم دیدن کردم.

4 شنبه صبح هم رفتم موزه طبیعت و کلی حیوانات خشک شده رو دیدم و لذت بردم. عصر قرار بود جواب ازمایش مامان رو بدن و بعدش راه بیافتیم برای برگشت که دیر جواب رو دادن و البته وقتی دادن جواب مشکوک بود و نیاز به تکرار داشت. این شد که خانواده با یک استرس بزرگ مواجه شد البته شب رفتیم پارک آزادی و من تو شهربازی حسابی بازی کردم اما هیچکی دل و دماغ نداشت.

صبح 5 شنبه دایی با باباجون رفتن و منم کلی گریه که ماهم باید بریم مامان هم رفت برای مشاوره و کلی دکتره ترسونده بودش وقتی برگشت من گریه که باید بریم خونه و اونم گریه که با هر ترفندی بود من راضی بخ موندن شدن تا شنبه و این باعث شد که طولانی ترین سفر عمرم رقم بخوره حالا تو این وسط دیگه مهمانسرای بابا هم جا نداشتیم و هی مجبور بودیم بریم طبقه پایین و وقتی خالی شد دوباره بیایم بالا.

جمعه شب هم اول رفتیم و دوباره من چند تا حیوون دیگه خریدم و بعد هم رفتیم حافظ که اونجا هم برنامه پخش مستقیم از شبکه فارس داشت.

دیگه شنبه مامان رفت مجدد آزمایش داد و حدود ساعت 12 راه افتادیم و البته هوا هم بسیار گرم بود و تو راه هم من ازبس ذوق داشتم اصلا نخوابیدم تا نزدیکای شهر خودمون که یکدفعه یه بارندگی شدید شد که تو تابستون بی سابقه بود اما رفتیم خونه بابا جون هیچ خبری از بارندگی نبود . وقتی هم رسیدم خونه سریع سها اومد پیشم و تا دیر وقت کلی باهم بازی کردیم همینطور با علی کوچولو. اینم شد ماجرای سفر ما در تابستون 

پسندها (1)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مهرساگلی می باشد