مهرسامهرسا، تا این لحظه: 12 سال و 2 روز سن داره
محمدپارسامحمدپارسا، تا این لحظه: 6 سال و 3 ماه و 26 روز سن داره

مهرساگلی

مسافرت زمستانی 97

1397/9/24 14:26
نویسنده : مهرسا
141 بازدید
اشتراک گذاری

هفته پیش 21 و 22 آذر مامان شیراز ماموریت داشت چون محمدپارسا مدتیه که دیگه شیرخشک نمیخوره مامان تصمیم داشت که اونو ببره من که از اول گفتم نمیام و خونه مامان جون می مونم مامانم روز سه شنبه زودتر اومده بود و وسایل رو جمع کرده بود کیف و روپوشم رو هم آماده کرده بود که من شب خونه مامان جون بمونم و فرداش از اونجا برم مدرسه . ساعت 4 و نیم که از خونه اومدیم بیرون قبل رفتن خونه مامان جون اول رفتیم پمپ بنزین اونجا مامان بهم گفت مهرسا تو نیستی من دلم برات تنگ میشه که یهم من تغییر عقیده دادم که منم میام و گریه زاری که من حتما باید بیام این تا در خونه مامان جون ادامه داشت این شد که دیگه حتی در هم نزدیم و یه راست برگشتیم خونه کیف و روپوش رو گذاشتیم یه خورده لباسای گرمتر برداشتیم و به سمت شیراز راه افتادیم محمدپارسا از همون جا خوابید تا خود شیراز منم تا تونل خوابیدم و دیگه تو راه واینستادیم 9/5 رسیدیم شیراز و رفتیم مجتمع ولایت دیگه آخرین سرویس شام بودیم بعد از شام رفتیم اتاق سه تخته بود تخت من و مامان رو بهم چسپوندیم که محمدپارسا راحت باشه آخه اخیرا چون میدونه ما میویم دنبالش سریع حمله میکنه به سمت لبه تخت تا ما بگیرمش و بازی کنه. 

فردا صبح زودتر از همیشه من و محمدپارسا بیدار شدیم بابا هم برامون صبحانه آورد مفصل از تخم مرغ آب پز کره پنیر مربا شیر چایی و ... مامان که رفت حدود 10 و نیم اومد برامون میوه آورد بعدش ما رفتیم تو پارکش بازی و دیگه برای ناهار برگشتیم. چون عصر مامان کلاس عملی داشت باید میرفت بیرون از مجتمع و چون به سرویس نرسید ما رسوندیمش محمدپارسا هم خسته آخه از صبح نخوابیده بود تا نشستیم تو ماشین خوابید. قرار بود مامان که برمیگرده بریم پارک اما مامان کلاسش تا 7 و نیم شب طول کشید و دیگه وقتی اومد 8 بود شامم که خوردیم دیگه وقتی برای پارک نبود با این حال من و بابا رفتیم بیرون و محمدپارسا و مامان موندن چون دیگه مامان جونی برای بیرون رفتن نداشت. راستی موقع شام پارسا اولین تجربش از صندلی غذا رو داشت منتها تا غذا نیاورده بودن خوب بود غذا که اومد دیگه می خواست پیش مامان باشه. خوب پارک هم تعطیل بود و برگشتیم فردا هم بهمین صورت اما ظهر که دیگه مامان اومد ناهار رو خوردیم وسایل جمع و اومدیم بیرون یه سر رفتیم پارک آزادی منتها پارسا تو ماشین خوابید و من رفتم بازی بعد هم یه سر رفتیم خونه خودمون رو چک کردیم البته بابا و ما بالا نرفتیم در کل هم پارسا اصلا شهر رو ندید چون تا میومد تو ماشین می خوابید. تو برگشت حدود شهر جهرم بیدار شد و بعد هم شروع کرد به بهونه گیری تا دیگه یه ساعت مونده دوباره خوابید اما من که ذوق برگشت رو داشتم اصلا نخوابیدم تا حدود 9 و نیم رسیدیم و یه راست رفتیم خونه مامان جون منم برای مامان جون شامپو و صابون اتاق رو سوغاتی برده بودم پارسا هم خوشحال بود از دیدن مجدد و رها بودن تو فضای باز که هر کجا خواست سرک بکشه...خدایا این خوشی های کوچولو رو از ما نگیره

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مهرساگلی می باشد