مهرسامهرسا، تا این لحظه: 12 سال و 9 روز سن داره
محمدپارسامحمدپارسا، تا این لحظه: 6 سال و 4 ماه و 2 روز سن داره

مهرساگلی

سفر تابستانی 98 اولین خانوادگی

1398/6/2 14:11
نویسنده : مهرسا
121 بازدید
اشتراک گذاری

سلام

بالاخره بعد از کش و قوس های فراوان از اینکه کجا بریم با کی بریم و با چی بریم، دل رو به دریا زدیم و بلیط قطار سفر مشهد رو گرفتیم. اول قرار بود با مامان جون اینا بریم ننه جون هم در آخرین لحظات اضافه شدن اما مامان جون اینا به دلایلی منصرف شدن . مامان هم خیلی ناراحت بود تا جایی که تصمیم گرفت اصلا ماهم نریم سفر اما دیگه عاقبت رفتنی شدیم.

روز 3شنبه 22 مردا صبح ساعت 10 با ماشین خودمون راه افتادیم به سمت بندرعباس حالا بماند که صبحش تو خونه به مامان گفتم که ننه جون خروپف میکنه حالا چیکار کنم باید شب تا صبح اونجا بیدار بمونم باید اتاقمون رو جدا کنیم. دیگه مامان منو راضی کرد که باشه اگه هتل اتاق جدا داشت اتاق ها رو جدا می کنیم.

توی راه محمدپارسا کلی خوشحال بود و تا دلش بخواد تانکر (به قول خودش تانک) و پلیس و ماشین دید. حوالی بندر هم یه پارک ساحلی بود که رفتیم با ننه جون صدف و سنگ جمع کردیم پارسا هم دنبال یه هاپو که از گرما زیر آلاچیق پناه گرفته بود افتاد و بعد از اینکه سگ بیچاره رو فراری داد خودش رفت تاب بازی. هوا هم گرم بود اما باد رو دریا اون رو قابل تحمل کرده بود.

حدود ساعت 1 رسیدیم بندرعباس. چون اولین بار بود که می خواستیم بریم راه آهن آدرس رو بلد نبودیم. من با برنامه نشان از روی موبایل بابا آدرس رو پیدا کردم و به بابا کمک کردم راه رو پیدا کنه. وقتی رسیدیم اول قرار بود ماشین رو همونجا پارک کنیم اما چون پارکینگش خیلی بیدر پیکر بود بابا رفت که یک پارکینگ عمومی تو شهر پیدا کنه ماهم همونجا تو ایستگاه موندیم ناهار خوردیم. در آخرین لحظات بابا رسید و بالاخره ما سوار قطار شدیم کلی شوق و ذوق داشتیم و پارسا هم مرتب می گفت کتاله کتاله.

ساعت 3 و 45 دقیقه قطار حرکت کرد یک ساعتی که گذشت مامان رفت تخت بالا و با کلی کلنجار رفتن پارسا رو خوابوندآخه هی شیطونی می کرد و تا قطار می رفت تو تونل بلند میشد می نشست و خودش رو آویزون میکرد. منم دیگه از خستگی خوابم برد . وقتی بیدار شدم شب شده بود و دیگه بیرون رو نمیشد دید. منم مطابق بقیه سفرها تا بیدار شدم شروع کردم به گریه که من دلم تنگ شده چرا مامان جون اینا باهامون نیومدن به قطار بگین دور بزنه. بعد که بهم گفتن که قطار که نمیتونه دور بزنه گفتم پس اگه من از مشهد خوشم نیومد باید با اتوبوس زودتر برگردیم. مامان هم گفت باشه دیگه برای سرگرم شدن من کل واگن ها رو سرزدیم . ما تو واگن 2 کوپه 10 بودیم. توی رستوران هم خورش قیمه سفارش دادیم و خوردیم بعدش هم برای نماز سیرجان پیاده شدیم و یه هوایی خوردیم. خدا رو شکر تو قطار یه فیلم گذاشتن و من کمی سرگرم شدم. حالا باز موقع خواب من بهونه گرفتم که مامان باید پیش من بخوابه خلاصه اوضاعی بود تا بالاخره با لباس مامان راضی شدم که بغل کنم و بخوابم. البته به شرطی که بابا هم پیشم بخوابه.

صبح هم که بیدار شدم باز بهونه گیری تا اینکه یه دوست پیدا کردم به اسم زهرا تو کوپه 5 و دیگه از اونجا سفر شیرین شد و تا ساعت 2 که رسیدیم مشهد من سرگرم بودم. وقتی رسیدیم اونا رفتن هتل مهدی و ماهم هتل نیما.

هتل نیما رو سری قبل که من 1 سال و نیمم بود هم رفته بودیم. بعد ناهار رفتیم تو دو اتاق دو تخته البته کمی به ننه برخورد که ما اومدیم باهم باشیم و اینجوری نمیشه و از این حرفا خلاصه یه کم راضی شد و با بابا رفتن تو یه اتاق دیگه و ماهم خوابیدیم عصری هم آماده شدیم رفتیم حرم. دم غروب بود و بالافاصله رفتیم برای نماز. بعد هم تو ایستگاه های سرگرمی بچه ها یه برگه گرفتم برای رنگ آمیزی منتها همون موقع همه بچه ها رفتن برای قسمت قصه گویی منم غصه دار که چرا من دوست پیدا نکردم. دیگه رفتیم صحن اصلی انقلاب واقعا شلوغ بود یعنی تا دم در همه نشسته بودن یه گوشه جا پیدا کردیم و نشستیم . بعد هم برگشتیم هتل برای شام. بعد از شام هم چون بنده یه ماشین جالب تو اسباب بازی فروشی دیده بودم رفتیم خریدیم شبیه ماشین تکاورها بود آخه این روزها من درگیر داستان تکاورها هستم و خودم رو یه تکاور لباس قرمز میدونم. شب هم تو همون اتاق بودیم اما چون تختش کوچیک بود شب رو من و مامان و پارسا با فضای کم سپری کردیم. 5 شنبه اول صبحی هم ننه و بابا اومدن و ما رو بیدار کردن بریم صبحونه . ننه که ناگهان غیب شد و بیخبر از ما رفته بود حرم بعد از صبحونه هم اتاق ها تحویل دادیم و یه اتاق 4 تخته گرفتیم البته به شرطی که ننه خرو پف نکنه و اگه کرد بابا بهش بگه. بعد هم راهی حرم شدیم تو صحن انقلاب از سقاخونه آ خوردیم و عکس گرفتیم و بعدش من و مامان رفتیم قسمت خواهران و بابا هم با پارسا رفتن برادران. بعد از دعا و نماز اومدیم و باز برگشتیم هتل دیدیم ننه هم زودتر از ما برگشته .

عصرش رفتیم پارک کوه سنگی اولش آب بازی کردیم با پارسا بستنی قیفی گرفتیم که یکیش همون اول چپه شد و تمام بستنی ها ریخت و باز رفتیم لیوانی گرفتیم. بعد هم از کوه رفتیم بالا که واقعا نفس گیر بود پارک هم شلوغ بود و تقریبا 90 درصد عرب بودن. توقسمت بازی باز بهونه گیری که چرا من دوست پیدا نمیکنم و ما باید فردا با اوتوبوس برگردیم و کلی اعصاب همه رو بهم ریختم.

روز جمعه باز ننه خودش صبح تنهایی رفت حرم و ما بعد از بیدار شدن رفتیم اول عکس خانوادگی و البته من تکی گرفتم و بعدش رفتیم خواجه ربیع اونجا خوب بود چون یه غرفه کتاب داشت و من کتاب مورد علاقم " پرندگان" رو خریدم برای پارسا هم کتاب وسایل نقلیه گرفتیم. بعد هم زیارت و جزء ثابت همه جا بستنی و پفک. برگشتنی رفتیم حرم و چون نماز جمعه بود به زحمت من و مامان جایی رو برای نماز پیدا کردیم. برگشتنی از بازارچه برای تو راهی دایی سعید چند تکه لباس خریدیم که تبرک بدیم.

عصر رفتیم به سمت باغ وحش وکیل آباد که خیلی دور بود و چون ما هم  دیر اومده بودیم بیرون وقتی رسیدیم دیگه داشت تعطیل میشد راننده هم گفت برین باغ پرندگان و باز مارو سوار کرد اورد این سر شهر اما واقعا خوب بود و من که حسابی لذت بردم چون دو تا پرنده ای که واقعا عاشقشون هستم یعنی فلامینگو و قو رو از نزدیک دیدم فضای خوبی هم داشت و تمیز بود برای پارسا هم یه سه چرخه گرفتیم که بخشی از مسیر رو خودش سوار بود و بعضیش رو هلش میداد اینقدر خوش گذشته بود که بزحمت راضی به بیرون اومدن شدیم. آخر شب هم خرید کردیم کلا خیلی چیزای بدرد بخوری نبود. یه بلوز برای سمیه، یک تیشرت دایی سجاد، یه بلوز عین مال خودم برای ارمغان، یک کیف مامان جون منم یک کیف السایی برای خودم خریدم. راستی مشهد شبا سرد بود و ماهم کلی دنبال لباس آستین بلند برای پارسا گشتیم و پیدا نکردیم. از همون سردی شد که پارسا سرما خورد و فرداش شنبه کلا با تب بیدار شد دیگه من و مامان صبح شنبه بیرون نرفتیم تا پارسا استراحت کنه. باباهم تنهایی رفت زیارت آخه روزای دیگه چون پارسا باهاش بود درست نتونسته بود زیارت کنه. عصری هم که پارسا خوابید مامان باز خودش رفت حرم وقتی برگشت هنوز پارسا تب داشت و چون فرداش باید تو قطار میبودیم و با بچه مریض نمیشد ف مامان و بابا پارسا رو بردن دکتر  و یه آمپول هم بهش زدن .

 از اونجایی که من اگه از چیزی خوشم بیاد باز باید تجربش کنم به بابا اصرار کردم که من باز بایید برم باغ پرندگان که زودی شام و خوردیم و بعدش من و بابا رفتیم و مامان و ننه جون موندن هتل.

یکشنبه صبح هم بعد از صبحانه اتاق رو تحویل دادیم و ساعت 9 و نیم رفتیم راه آهن من اینقدر خوشحال بودم که باز دوستم زهرا رو میدیم خدا رو شکر در برگشت دیگه کلا سرگرم بودم و زیاد تو کوپه چیدام نمیشد . پارسا هم حالش خوب شده بود و دیگه تب نداشت . شب هم بزور خوابیدم و اول صبحی باز بیدار شدم که برم برای بازی آخه دوستای دیگه ای هم پیدا کرده بودم  یک گروه 5 نفری بودیم با کلی سر و صدا. پارسا هم ذوق زده به زهرا می گفت " لالاز"

حدود ساعت 11 دوشنبه رسیدیم بندر بعد از خداحافظی از دوستم نشستیم تو ایستگاه که بابا بره و ماشین رو بیاره تو ایستگاه هم برای خودم کتاب خریدم بابا هم که اومد رفتیم یه دوری تو شهر بزنیم و یه کوچولو بریم لب دریا. تو پارک ساحلی یه نیم ساعتی موندیم . دریا موج داشت طوری که آب رو میزد به صورتامون و کلی حال داد.

تو راه خونه یه دو ساعتی خوابیدیم من و پارسا حدود 3  رسیدیم خونه ننه . عمه زینب ناهار آماده کرده بود و از شانسم مهلا هم بود بعد از ناهار زنگ زدن کیمیا هم اومد و من با اونا موندم که بازی کنم و ماما اینا رفتن خونه ساعت 7 منم اومدم و بعد با برداشتن سوغاتی ها رفتیم خونه مامان جون. چون شب عید غدیر بود بستنی هم گرفتیم ارمغان هم اومد و تا ساعت 11 حسابی باهم بازی کردیم.

روز عید هم رفتم خونه دایی اینا ولی اونجا تب کردم و استفراغ این شد که بابا اومد عصری دنبالم و مامان هم استامینوفن داد . تا فرداش خوب خوب شده بودم بیشتر بنظر میرسید از خستگی راه باشه.

این شد مسافرت تابستانی ما سفر خوب و خاطه سازی بود حالا تا عکسای حرم رو از تلویزیون نشون میده من هیجان زده میگم مامان مشهده ها

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مهرساگلی می باشد