مهرسامهرسا، تا این لحظه: 12 سال و 9 روز سن داره
محمدپارسامحمدپارسا، تا این لحظه: 6 سال و 4 ماه و 2 روز سن داره

مهرساگلی

حسادت های پارسایی

1398/5/19 12:17
نویسنده : مهرسا
198 بازدید
اشتراک گذاری

اول از خودم اینکه پنجشنبه بعد از ظهر و جمعه تا شب خونه ننه جون مهمون بودم راستش بیشتر عمو ها و عمه ها دسته جمعی رفته بودن شیراز فقط مونده بود مهلا و چون تنها بود عمه زینب دعوتم کرد روز جمعه برای ناهار برم خونه ننه جون تا مهلا هم تنها نمونه منم گفتم من نمیام شما غذاهاتون تنده اما مامان گفت اگه دوست داری برو من برات ناهار آماده میکنم دیگه فرداش برام ناهار مورد علاقهم پلو با ماهی درست کرد و ظهری با ناهار رفتم خونشون و تاشب اونجا موندم. خوب بود دیگه حداقل این دو روز سر مامان بابا رو نخوردم با کجا بریم با کی بریم.

دیشب مامان جون و مامان و سمیه رفتن دیدن بچه دختر عمه مامان که تازه دنیا اومده من چون خسته بودم نرفتم اما محمدپارسا باهاشون رفت اونجا تا بچه رو روی پای مامان جون گذاشتن محمدپارسا که روی پای مامان نشسته بود کلی اعتراض  کرد و و تمام انرژیش رو جمع کرده بود که بپره به بچه و بزندش دیگه مامان کلی اون رو محکم گرفت و عمه مامان هم که دید اوضاع ناجوره سریع بچه رو از روی پای مامان جون برداشت . خدا رحم بچه دایی سعید کنه که بزودی انشالله دنیا میاد. حقیقتش قبلنا خونه ننه جون هم بعضی وقتا اگه مایا بود محمدپارسا البته گاهی اون رو میز البته گاهی هم مایا پارسا رو میزد اما این دفعه بسیا مشهود بود این حسادت بچه گانه.

اما ماجرای آخر شب دیشب مامان داشت با من جدول حل میکرد محمدپارسا هم با بابا بازی میکرد یهو شروع کرد به پرتاب اسباب بازی ها اون وسط سنگین ترین حیوون رو محکم پرت کرد سمت مامان و خورد تو سر مامان و اینقدر هم سنگین بود که جلو سر مامان زخم شد حالا هرچی هم دعواش میکردیم لج کرده بود و باز داشت پرتاب میکرد منم اون وسط به مامان میگفتم تو نباید پارسا رو دعوا کنی باید ازش معذرت خواهی کنی آخه ممکنه در آینده که بزرگ شد اونم تو رو دعوا کنه مگه داستان آون مامانی که بچش تخم مرغ دزدیه بود بعد وقتی بزرگ شد شتر دزدید که خودت برام تعریف کرده بودی یادت رفته.😖 و مامان هم حیران بود از این پندی که بنده بهش میدادم یعنی از کجا به کجا رسیده بودم😅

دیگه اینکه چون دیروز بنده در خونه حضور نداشتم که با پارسا بازی کنم و اون خسته بشه ، ایشون شب خوابش نمیبرد وقتی هم تمام چراغ هارو روشن کردیم اینقدر سر جای خودش وول خورد و از این ور به اون ور شد و هی بالشش رو جابجا کرد و هی بلند شد نشست و همه رو دید زد که خوابیدیم که دیگه بالاخره خسته شد و ناچار تن به خواب داد با این حال نسبت به بی خوابی های بنده سر سوزن هم نمیشد چون سر و صدایی نداشت و مخالفتی هم با خاموشی نمیکرد فقط سرجای خودش زیلب حرف میزد که بابا لالا ، دده لالا، مامان لالا...

راستی دیگه اسم خودش رو قشنگ میگه پارسا اما من همچنان دده هستم و مامان جون هم ننه هست چون بنظزش مامان جون مامانه و وقتی بهش میگن مامان جون کجاست مامان رو نگاه میکنه

پسندها (6)

نظرات (3)

نرگسنرگس
19 مرداد 98 14:16
عزیزم....😉
❤️Maman juni❤️Maman juni
20 مرداد 98 3:00
ای جانم عزیزم 🌹
ـ.❅。°❆·زﮰنــــــــــبــــــــــ。*.❅· °。·❆ـ.❅。°❆·زﮰنــــــــــبــــــــــ。*.❅· °。·❆
2 شهریور 98 13:59
لطفا به من سر بزنید
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مهرساگلی می باشد