مهرسامهرسا، تا این لحظه: 12 سال و 15 روز سن داره
محمدپارسامحمدپارسا، تا این لحظه: 6 سال و 4 ماه و 8 روز سن داره

مهرساگلی

پیش از تولد

1392/6/4 10:39
نویسنده : مهرسا
208 بازدید
اشتراک گذاری

سلام این مطالب رو من یعنی مامانت برات می فرسته که شامل یکسری خاطرات از قبل و بعد از تولدت هست. اولین باری که من و بابایی متوجه حضورت تو زندگیمون شدیم شب 23 رمضان یعنی شب قدر بود ولی جواب قطعی آزمایش رو فرداش گرفتیم. بابایی رفت و جواب رو گرفت وقتی بهم خبر رو داد یک حس مبهم تو وجودم شکل گرفت که هم باعث خوشحالیم میشد و هم ترس، ترس از اینکه آیا من میتونم مامان خوبی باشم. شب خبر رو به مامان جون دادیم و چند روز بعد هم به ننه جون همه خوشحال شدن. همه چیز خوب بود ولی به خاطر یکسری مشکلات دکتر بهم گفت که باید استراحت کنم. یک مدت استراحت کردم با اینحال برای ارائه سمینارم باید می رفتم اصفهان. بابایی هم باهام اومد راستش تا اونموقع هنوز استادم از این ماجرا خبر نداشت ولی دقیقا موقع ارائه سمینار استادم از طریق دوستم خبردار شد و جالب اینکه به بقیه استادا هم خبر داد البته خودش از این موضوع خیلی ناراحت بود چون فکر می کرد که برای انجام پایان نامم خیلی عقب بیفتم ولی با اینحال یک خورده مراعات منو میکرد.

اما توی دوره حاملگی ضمن استراحت ما سه مسافرت داشتیم اولی که حدود دو ماه اول حاملگی برای سمینار رفتیم اصفهان بعد 4 ماهگی برای مصاحبه جذب هیات علمی رفتیم بوشهر که مامان جون هم باهامون اومد و با ماشین خودمون رفتیم اگرچه سفر خوبی بود ولی مقدمات عفونت رو برام ایجاد کرد دو هفته بعدش هم دوباره رفتیم اصفهان که این سری با هواپیما رفتیم ولی استرس امتحان جامع و رفت و آمد حسابی منو ضعیف کرد و بلافاصله بعد از برگشتن بیمارستان بستری شدم. با این حال همیشه جواب آزمایشات و سونوگرافی ها خیلی خوب بود. اولین بار توی 4 ماهگی فهمیدیم که تو راهیمون دختره و بابا که از خیلی قبل اسم مهرسا رو انتخاب کرده بود خیلی خوشحال شد ولی قرار گذاشتیم که به هیچکی نگیم تا زمان تولد ولی مامان جون که موقع سونو باهام اومده بود فهمید و لی سعی کرد تا نزدیکهای تولدت به کسی نگه .

این دوره برای ما پر از اتفاقات شیرین و البته تلخ بود که یکی از اونا فوت بابابزرگت(بابای بابا) بود که مارو خیلی ناراحت کرد و این نزدیکای تولدت بود که دوباره غم و ناراحتی این دوره باعث شروع عفونت ها شد و من مجبور شدم که قرصهای زیادی بخورم که همین باعث زردی شدید موقع تولدت شد. اما اتفاقای خوبی هم افتاد و اون گذروندن امتحان جامع و پایان ترجمه کتابم بود. یکی دیگه از اتفاقات جالب این بود که من و هم اتاقیم باهم حامله بودیم و تنها یک ماه باهم فاصله داشتیم تو راهی اون هم دختر بود که دقیقا بیست روز قبل از مهرسا بدنیا اومد و اسمش رو گذاشتن ریحانه.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مهرساگلی می باشد