مهرسامهرسا، تا این لحظه: 12 سال و 25 روز سن داره
محمدپارسامحمدپارسا، تا این لحظه: 6 سال و 4 ماه و 18 روز سن داره

مهرساگلی

بیماری

1393/2/21 8:48
نویسنده : مهرسا
181 بازدید
اشتراک گذاری

دختر عزیزم خیلی دوستت دارم. متاسفانه عزیزم دقیقا از یک روز مانده به تولد شما مریض شدی البته از قبل هم خیلی بی اشتها بودی نق نق میکردی اما از 5 شنبه دیگه علایم گلودرد و تب را داشتی. چون آخر هفته بود رفتیم پیش دکتر عمومی گفت گلوت چرک کرده و آنتی بیوتیک داد ولی شما همش بالا میاوردی و درست نمیخوردی برای همین تبت ادامه داشت و با استامینوفن کنترل میشد اما جمعه شب واقعا بالا رفته بود به 39 و نیم طوری که برای اولین بار مجبور شدم برات شیاف بذارم صبح هم سریع رفتیم پیش متخصص که گفت عفونت شدید هست و باید پنی سیلین بزنی این شد که رفتیم قسمت تزریقات . از گریه های فوق العاده شدید شما که بگذریم همین تزریقات خودش شروع ماجرا بود اگرچه گلودردت رو خوب کرد اما باعث شد که شما از بچه ای که اونجا بهش سرم وصل بود و اسهال استفراغ داشت بیماری رو بگیری آخه مسئول تزریقات بدون اینکه بهداشت رو رعایت کنه بعد از اینکه سرم بچه رو جدا کرد بلافاصله اومد و آمپول شما رو زد. تقریبا یه هفته گذشت گلودرد و تب داشت خوب میشد ولی یه کم اسهال داشتی که ما اونو به حساب دندونای آخرت گذاشتیم که داشت در میومد تا اینکه 5 شنبه ضمن خواب بعد از ظهر استفراغ کردی و این ادامه داشت و مرتب آب میخوردی و بالا میوردی حالا از یک طرف ترست از استفراغ کردن هم بود که باعث میشد فقط گریه کنی و من و بابایی فقط در حال تمیز کردن شما بودیم لگن هم که میوردیم از ترست توش استفراغ نمیکردی و دوباره قورت میدادی اینقدر ترسیده بودیم که خواستیم ببریمت پیش همون متخصص اما از اونجایی که نمیدونم چرا همه بیماری های شما آخر هفته شروع میشه هیچ متخصصی هم نبود برای همین رفتیم درمانگاه که برات دارو نوشت و یه سرم هم داد که اگر داروها تاثیر نداشت برات بزنیم . داروها که هیچ تاثیری نداشت و تا صبح در حال استفراغ و بعدش اسهال بودی و فقط آب میخوردی . تنها مسکنت شیر خودم بود البته قبل از اون چند روزی بود که دیگه نمیخوردی اما توی اون شرایط انگار تنها مسکن برای من و خودت بود حتی دیگه شیر خشک هم نمیخوردی. این گذشت تا روز جمعه هرچی داروی خودت و داروی خونگی بود من و مامان جون بهت میدادیم اما تاثیر نداشت. گفتیم بریم سرم بزنیم اما توی درمانگاه نتونستن برات بزنن عزیزم تمام دستات رو داغون کردن خون بود که از تخت میچکید و شما تقلا میکردین و میگفتی : خدا خدا، خوب میشم ، بریم خونه بریم بخوابیم: و خلاصه هرچی بلد بودی میگفته تا شاید ولت کنن رفتیم بیمارستان اونجا بعد از دوسه بار سوراخ سوراخ کردن دستات بالاخره برات زدن . من و بابایی مامان جون و بابا جون هرکاری بلد بودیم برای سرگرم کردنت انجام دادیم تا اون یه ساعت رو شما تحمل کنی اما شما فقط گریه میکردی البته اون میون شعرهای مرتبت با بیماری هم با گریه میخوندی که توجه پرستارهارو جلب کرده بود خلاصه اون شب گذشت خدارو شکر استفراغ قطع شده بود اما اسهال ادامه داشت طوری که من فقط یا داشتم شمارو میشستم یا لباسات که کثیف میشد بیچاره مامان جون هم خیلی زحمت کشید خلاصه نمیدونم چی شد داروها اثر کرد دوا خونگیهایی که مامانی درست کرده بود اثر کرد یا دوره بیماری تموم شد خلاصه دیگه آخرین اسهال رو نیمه شب یکشنبه داشتی و از دوشنبه خوب بودی و اشتهات برگشت . عزیزم این مدت اینقدر ضعیف شدی فکر کنم دو کیلویی کم کرده باشی. تا آخر هفته پیشت موندم تا حالت خوبه خوب بشه. جالبه که از دوشنبه دیگه شیر خودم رو نخوردی و اصلا سراغش رو هم نمیگیری. انشاالله همیشه سالم و تندرست باشی و اون روزهای بد دیگه تکرار نشه انشالله تمام بچه ها سالم باشن. آمییییییییییین

پسندها (1)

نظرات (1)

دنیا
27 تیر 93 11:51
کوچولوی خیلی نازی دارین خدا حفظش کنه خوشحال میشم به منم یه سر بزنین[ممنون]
مهرسا
پاسخ
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مهرساگلی می باشد