مهرسامهرسا، تا این لحظه: 12 سال و 15 روز سن داره
محمدپارسامحمدپارسا، تا این لحظه: 6 سال و 4 ماه و 8 روز سن داره

مهرساگلی

آتلیه عکس دو سال و سه ماهگی

1393/5/29 13:20
نویسنده : مهرسا
162 بازدید
اشتراک گذاری

دیروز قرار بود که بریم آتلیه برای بار دوم اولین بار تو چهار ماهگی رفته بودم و حالا دقیقا بعد از دو سال می خواستم برم از صبح که مامان لباسام رو مرتب کرده بود من فقط می گفتم لباس گل بپوشم آخه روی لباس عکس چند تا گله و آخرش تا نپوشیدمشون راضی نشدم لباسا صورتی بود کفشای صورتیم رو هم پوشیدم گل سر صورتی هم گذاشتم و با اجازتون ظهری تو اونا خوابیدم برای همین چروک شد و تواتلیه دیگه نپوشیدم . توی آتلیه هم حسابی شیطونی کردم و یه جا بند نبودم خانمه هم خیلی باهام راه نمی اومد چند تا مداد بزرگ از یونولیت درست کرده بودن که من مرتب می گفتم نقاشی و اونارو برمیداشتم حالا ببینیم عکسا چه جور از آب در بیاد آخرش هم مدادارو میخواستم باخودم بیارم و اینقدر گریه کردم که بابایی مجبور شد یه جعبه مداد رنگی برام بخره .

راستی کفش صورتی هم واسه خودش یه ماجرایی داره کلا من موقع کفش خریدن اصلا با مامان بابا راه نمیام و اجازه نمیدم که کفشای خودم رو از پام در بیارن برای همین هم اونا مجبور میشن برام بخرن بعد تو خونه پرو کنم اما این کفشا رو تو خونه هم نپوشیدم و تا مامان موقع بیرون رفتن میاورد من قبول نمیکردم . از اونجایی که من به نوشته های رو چیزای مختلف علاقه دارم یه بار که مامان کفشارو آورده بود من گفتم توش چی نوشته . توی کفشا نوشته بود رویا ولی R اون کم رنگ بود و مامان گفت نوشته پویا و چون من شبکه پویا رو خیلی دوست دارم ازون به بعد به کفشه علاقه مند شدم و تا می خوام برم بیرون میگم کفش پویا بپوشم.آرام

راستی دیشب بعد از عکس رفتم پارک اما مثل همیشه فقط رفتم روی سرسره و بچه هارو نگاه کردم ولی بابایی که اومد باهام بدو بدو کرد بعدش من میگفتم مامان بدو بابا بدو بعد خودم دنبالشون میدوویدم حسابی بدو بدو کردم و افتادم تو آب و عرق. یه جایی که برای دوچرخه شیبدار درست کرده بودم میگفتم سرسره و ازون بالا پایین میکردم تازه بابا و مامان رو هم مجبور میکردم مثلا سرسره سواری کنن. اما از ماجراهای پارک رفتن بازم بگم که پریشب رفتم پارک شهر یعنی اولش گفتم بریم آلونک که منظورم ساندویچی نرسیده به پارک بود . البت منظورم خوده پارک بود و ؟آلونک فقط یه بهونه بود. بابایی که یه دور اطراف آلونک زد من حسابی گریه کردم که بریم پارک وقتی هم که رفتیم گفتم بریم کشتی و نشستم توی قایقها و دیگه بیرون هم نمی اومدم تا ساعت 1 نیمه شب که دیگه به زور گریه منو آوردن خونه. شب قبلش باز رفتم یه پارک کوچیک که فقط سرسره و تاب داره سوار تاب که شده بودم جو گیر شدم و شعار مرگ بر اسرائیل میدادم همه مونده بودن این نیم وجبی اینارو از کجا بلده . متفکر یه آقایی هم بود یه نوه هاشو آورده بود یه کوچولو شبیه باباجونم بود برای همین من هم بهونه باباجون رو گرفتم و زود راضی به رفتن از پارک شدم تا برم پیش بابا جونچشمک

وقتی چیزی باب میلم نباشه مثلا اگه بخوان منو ببرن دستشویی یا مثلا بستنی بهم ندم میگم چه اتفاقی افتاد به حالت قهر و گریه.

جعبه دستمال کاغذی رو خال کردم وقتی مامان جون اونو ازم گرفت برای اینکه دوبار جعبه رو بگیرم با ناز به مامان جون میگفتم " حسنی به من دستمال میدی؟" این جمله رو از کتابم گرفتم ولی توی کتاب نوشته بود حسنی به من ورق میدی. کلا فاعل جمله هارو عوض میکنم اون روز برای خودم می خوندم " چشم مارمولک به چشم یار می ماند" به جای چشم آهو به چشم یار میماند.

عمه لی لی حوضک که برام میکنه حالا خودم تو خونه میگم عمه گفت لی لی حوضک گنجشکه اومد آب بخوره افتاد تو حوضک این یکی درش اورد این یکی خشکش کرد این یکی پختش این یک کله گندهه خوردش و جای گنجشک هم به تناوب حیوونای دیگه مثل الاغ ظرافه و ... میارم.

از عمو محمد یه خورده میترسم و باهاش راحت نیستم اما چند شب پیش که رفته بودم خونه ننه جون در اتاق رو که باز کردم و عمو رو دیدم با ناز گفتم " عمو محمد کجایی" عمو هم حسابی ذوقیده بود.زبان

 

پسندها (1)

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مهرساگلی می باشد