مهرسامهرسا، تا این لحظه: 12 سال و 15 روز سن داره
محمدپارسامحمدپارسا، تا این لحظه: 6 سال و 4 ماه و 8 روز سن داره

مهرساگلی

غیبت های فامیلی

1393/11/15 8:40
نویسنده : مهرسا
174 بازدید
اشتراک گذاری

بعد از اون یه هفته ای که مامان نبود و رفته بود اصفهان برای دفاع (راستی مامان دفاع کرد با نمره 19/94) بلافاصله بابا رفت ماموریت تهران و یه هفته ای نیست. جالب اینکه با وجودی که من اینقدر به بابا وابسته بودم اما الان اصلا بهونش رو نمیگیرم اما معلومه که منتظرش هستم. چون دیشب یه لحظه بابا جون رفت در کوچه رو باز کرد من فکر کردم باباست و سریع دویدم طرف در و گریه کردم وقتی دیدم کسی نیست. این مدت همش چسبیدم به مامان یه لحظه نمیذارم جایی بره یا باید بیاد تو اتاق و با من بازی کنه یا بیاد کنارم تو رختخواب بخوابه مخصوصا تا سریالا شروع میشه میگم مامان بریم بخوابیم و حتما هم باید انگشتای مامان رو تو دستم بگیرم و با خودم ببرمش. ابراز احساساتم هم زیاد شده مثلا مامان رو بغل میکنم میگم /" مامان دوست دارم"

روز دوشنبه این هفته مامان منو به یه مهد برد منم از خدا خواسته پریدم میون بچه ها و بازی کردن مخصوصا که وقت استراحتشون هم بود و باهاشون بازی کردم وقتی رفتن کلاس منم سرمو انداختم پایین رفتم تو و تازه در کلاس رو هم محکم بستم. اصلا هم بهونه مامان رو نگرفتم و با بچه ها بازی میکردم . یکی از پسرا به مدیر مهد میگفت خانم بیا ببین چه بچه ماهی اومده تو کلاسمون. خلاصه کلی بهم خوش گذشت و به زور اومدم بیرون. البته مهدش خیلی پله داشت و منم که سر به هوا از همه سوراخ سنبه ها هم که میخوام سر در بیارم اینکه مامان منصرف شده تا احتمالا مهر که منو جای دیگه ببره بیشتر از این میترسه که من خیلی به حرف مربی ها گوش نمیدم مخصوصا اینکه رفتم تو کلاس بچه های بزرگتر و همه مداد رنگی هارو بهم ریختم دیگه اینکه شب برای مامان تعریف میکردم که نی نی زد . افتاد گریه کرد. حالا دقیقا معلوم نیست که من یه نی نی رو زدم یا یه نی نی دیگه منو زده که احتمال دوم بیشتره و مامان یه خورده ترسید.

5 شنبه هفته پیش هم رفتیم خونه عمو اسماعیل همه بچه های فامیل هم بودن و من کلی باهاشون بازی کردم وقتی از تو اتاق بهار اومدم بیرون همه چی کاملا بهم ریخته بود و اون وسط کاپشن و کلای منم بود که عمو اسحاق به زور از تنم در آورده بود آخه اینقدر ورجه وورجه میکردیم که کاملا گرمم شده بود. تازه شب برای مامان تعریف میکردم که عمو اسحاق گفت تو نباید کاپشن بپوشی کلاه نباید بپوشی و خلاصه تعریف میکردی که عمو اسحاق کاپشنم رو در آورده.

این شبا که خونه مامان جون می خوابیم یکی از تفریحاتم سرک کشیدن به سرویس خوابه ارمغانه روش طرح " ا پل " داره من میگم سبش رو خوردن ارمغان خورده. یکی از کمداش که وارونه گذاشتن به طرح سیبش که نگاه میکنم میگم " سیبش کله ملق زده"

مامان جون و باباجون هم میخوان برن حج عمره و یه غیبت فامیلی دیگه هم در راه انشالله که زیارتشون قبول بشه

پسندها (1)

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مهرساگلی می باشد