مهرسامهرسا، تا این لحظه: 12 سال و 15 روز سن داره
محمدپارسامحمدپارسا، تا این لحظه: 6 سال و 4 ماه و 8 روز سن داره

مهرساگلی

گم شدن مهرسایی

1393/11/20 23:09
نویسنده : مهرسا
169 بازدید
اشتراک گذاری

5شنبه شب که خاله بابا از مکه اومده بودن خونه مادرشوهرشون دعوت بودیم منم حسابی با دختر عموم بهار بازی کردم بعد به هوای اون رفتم یه طرفی . مامان فکر میکردم یه زیر پله هست نگو اونجا در بود منم رفتم بیرون مامان که دنبالم گشت و پیدام نکرد یه هو دید اونجا دره بعد هم کلی دنبالم گشتن تو کوچه . خیلی ترسیدن که یهو منو دیدن که شاد و خندان دست عمو اسماعیل و بهار رو گرفتم دارم میام نگو وقتی که بهار اومده بود بیرون منم دنبالش رفته بودم بعد هم به عمو اسماعیل گفته بودم که بریم مدرسه مامان ببینیم. آخه پشت اون خونه مدرسه بچگی های مامان بود که موقع اومدن بهم نشون داده بود. خلاصه کلی همه ترسیدن.

مامان پتومو جمع کرده بود و روی تختم پهن کرده بود منم بعد از اینکه بهمشون زدم دوباره به مامان گفتم بیا سفره پهن کنیم فکر میکنم هرچی پهن کردنیه سفره است.

تازهگی ها یاد گرفتم که کتابام رو برمیدارم و خودم براشون قصه میسازم و تعریف میکنم.

مامان بیچاره میخواست رانندگی کنه منم جیغ و داد که نه مامان باید صندلی کنار بشینه تا من رو پاش بشینم. تازه قبلنا وقتی باباجون دنبالم میومد من سریع آماده میشدم و دنبالش راه میافتادم و اصلا سراغ مامانم نمیگرفتم اما امروز کلی گریه کردم و میگفتم مامان هم پیرهنش بپوشه بیاد و تا مامان نیومد منم نرفتم. خلاصه اینکه خیلی وابسته شدم و کلی هم بغلش میکنم و بهش میگم مامان دوست دارم و دبالش هم میگم " روغن طلایی"چشمک

پسندها (1)

نظرات (1)

محمد
21 بهمن 93 13:27
سلام با وسایل جدید " آماده سازی کیک و دسر " بروزم. به ماهم سر بزن.
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مهرساگلی می باشد