مهرسامهرسا، تا این لحظه: 12 سال و 12 روز سن داره
محمدپارسامحمدپارسا، تا این لحظه: 6 سال و 4 ماه و 5 روز سن داره

مهرساگلی

بدون عنوان

دیروز با مامان رفتیم بیرون برای پیاده روی و از اونجایی که اعتماد به نفس من ماشااله بالاست به مامان اجازه ندادم که منو از پیاده رویی که اختلاف ارتفاع داشت رد کنه برای همین افتادم و برای اولین بار سر زانوهام زخم شد و خون اومد مامان که خیلی ناراحت شده بود سریع بغلم کرد اورد خونه زخم رو شست، بتادین زد و یک چسب زخم گذاشت روش. امان از این دندونام از هر دو طرف بالا و پایین جای دندونای آسیاب انچنان ورمی کرده که میشه شکل دندونا رو از زیرش حس کرد برای همین شبا کلا بدخواب شدم و در طول شب چندین بار بیدار میشم البته فکر کنم از گرما هم باشه چون دیگه کولر روشن نیست و من مدام پتو رو از روی خودم کنار میزنم مامان میگه تا صبح حداقل دو سه بار گردش 360 درجه ای...
16 مهر 1392

بدون عنوان

سلام مهرسایی راه میره از پنجشنبه شب تاریخ 11-7-92 مهرسا به صورت مستقل و با سرعت زیاد راه میره سلامت باشی عزیزم خیلی خیلی دوست دارم و بهت افتخار میکنم
13 مهر 1392

بدون عنوان

سلام این مطلب رو وقتی می نویسم که تازه 16 ماهگی رو تموم کردم و وارد 17 ماهگی شدم مامانم یه مدت سرش به خاطر سرماخوردگی خانوادگی شامل من، مامان، بابا، بابابزرگ و مامان بزرگ شلوغ بوده و مجبور شده تو خونه بمونه که من نرم خونه مامان بزرگ و سرما بخورم دریغ از اینکه من از قبلش سرما خورده بودم. شب جمعه خیلی حالم بد بود و تب داشتم و تاصبح مرتب بیدار میشدم و گریه میکردم. استامینوفن هم نمیخوردم اصلا از بوش بدم میومد و تا نزدیک دهنم میشد بدتر گریه میکردم. مامان و بابا تا صبح بیدار بودن. فردا صبحش جمعه بود و ناچار منو بردن درمانگاه ولی باز هرچی دکتر دوا داده بود من نمی خوردم و بالا میوردم. ناچار تو ؛آب میوه میریختن و میدادن برای همین تاثیرش کم شده بود....
10 شهريور 1392

پیش از تولد

سلام این مطالب رو من یعنی مامانت برات می فرسته که شامل یکسری خاطرات از قبل و بعد از تولدت هست. اولین باری که من و بابایی متوجه حضورت تو زندگیمون شدیم شب 23 رمضان یعنی شب قدر بود ولی جواب قطعی آزمایش رو فرداش گرفتیم. بابایی رفت و جواب رو گرفت وقتی بهم خبر رو داد یک حس مبهم تو وجودم شکل گرفت که هم باعث خوشحالیم میشد و هم ترس، ترس از اینکه آیا من میتونم مامان خوبی باشم. شب خبر رو به مامان جون دادیم و چند روز بعد هم به ننه جون همه خوشحال شدن. همه چیز خوب بود ولی به خاطر یکسری مشکلات دکتر بهم گفت که باید استراحت کنم. یک مدت استراحت کردم با اینحال برای ارائه سمینارم باید می رفتم اصفهان. بابایی هم باهام اومد راستش تا اونموقع هنوز استادم از این ماجر...
4 شهريور 1392

سلام

  سلام من مهرسا هستم که در صبح روزپنجم اردیبهشت ماه سال 1391 ساعت 8 و ربع یه دنیا اومدم. الان 15 ماه دارم و مامان و بابام بعد از تولد 15 ماهگیم تصمیم گرفتن این وبلاگ رو برام درست کنن و خاطراتم رو توش ثبت کنن. اسم این وبلگ رو هم مهرسا گلی گذاشتن چون مامانم منو مهرسا گلی صدا میزنه.  
27 مرداد 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مهرساگلی می باشد