مهرسامهرسا، تا این لحظه: 12 سال و 4 روز سن داره
محمدپارسامحمدپارسا، تا این لحظه: 6 سال و 3 ماه و 28 روز سن داره

مهرساگلی

مسافرت بابایی

1394/2/23 12:04
نویسنده : مهرسا
179 بازدید
اشتراک گذاری

جمعه پیش بابا تصمیم داشت که برای یه ماموریت 6روزه به تهران بره از صبح که من از خواب بیدار شدم بابا رو که دیدم داره وسایلش را جمع میکنه پرسیدم کجا و بابا گفت میرم تهران منم خوشحال و مرتب از صبح میگفتم که می خوایم بریم تهران مامان هم بهم گفت که ما نمیریم و فقط بابا میره تا ظهر و موقع رفتن بابایی که من به هیچ وجه آروم نمیشدم حتی با سی دی و حتی فیلم باب اسفنجی و فقط تو بغل بابا بودم که بریم دردر . بریم سوار ماشین بشیم. خلاصه مامان هر طوری بود منو از بغل بابایی گرفت تا بابا بتونه بره اما مگه من آروم میشدم همش گریه و جیغ طوری که مامان هم گریش گرفته بود . حتی اومدن بابا جون هم منو آروم نکرد خلاصه هر طوری بود رفتیم خونه بابا جون اونجا هم آروم نمیشدم و با گریه خوابیدم . عصر که بیدار شدم مامان با نوازش و کلی قربون صدقه بهم گفت که بابا رفته تهران برای مهرسا کتاب بخره لباس بخره. بعد انگشتام رو تو دستش گرفت گفت امروز جمعه که گذشت بعد یکی یکی انگشتان رو به شماره روزهای هفته نشون داد گفت شنبه که بگذره بعد 1شنبه بعد 2شنبه بعد 3 شنبه 4 شنبه که چشمات رو باز کنی بابا میاد . منم یه خورده آروم شدم بعد باهم رفتیم مسجد و من تو مسجد کلی شیطونی کردم و با بچه ها بازی کردم اما شبش دوباره همون بساط بودم و به مامان و بابا جون میگفتم لباس بپوش بریم خونه بریم پیش بابایی. مامان هم با بابا جون منو پیاده روی بردن تا شاید فراموش کنم اما باز نزدیک خونه بابا جون رفتم تو بغل مامان و بهش چسبیده بودم که بریم خونه آخرش هم برگشتیم خونه و مامان جون هم شبی پیشمون موند انگار تو خونه یه احساس آرامش بیشتری داشتم خلاصه برنامه هر روزمون شده بود که بابا جون حدود ساعت 10 میومد دنبالمون و میرفتیم خونه بابا جون عصر هم یا میرفتم مسجد یا کلاس نقاشی شب . دو شب هم که پارک رفتم و آخر شب میومدم خونه خودمون. جالب این بود که میگفتم  مامان جون بیاد بابا جون بره خونه پیش سجاد

پسندها (1)

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مهرساگلی می باشد