مهرسامهرسا، تا این لحظه: 12 سال و 4 روز سن داره
محمدپارسامحمدپارسا، تا این لحظه: 6 سال و 3 ماه و 28 روز سن داره

مهرساگلی

بیماری و بهونه گیری

1394/3/2 9:10
نویسنده : مهرسا
205 بازدید
اشتراک گذاری

دوباره مثل سال پیش تو اردیبهشت مریض شدم باز سرماخوردگی با عفونت گلو همراه با عوارض گوارشی طوری که اصلا چیزی نمیخوردم و تا یکی دو لقمه غذا میذاشتم دهنم میگفتم دلم پر شده این حالت تهوع طوری بود که از خونمون بدم میومد مخصوصا وقتی که میخواستم بخوابم و مرتب گریه میکردم که بریم بیرون بریم دردر حتی حاضر بودم که برم دکتر و حتی آمپول بزنم اما تو خونه نباشم تمام وقت گریه میکردم و بعضی وقتا از زور گریه و بیتابی خوابم میبرد ولی باز نیمه شب بیدار میشدم و گریه که بریم بیرون. این وضعیت ادامه داشت که یهو مامان متوجه دونه های قرمز رو پوستم شد اول فکر کرد که اگزما هست و همون پماد ها رو استفاده میکرد اما تاثیری نداشت تا روز دوشنبه که یدفعه خیلی زیاد شدن و تمام صورتم قرمز شده بود و چشمام هم پف کرده بود مامان ترسید که شاید سرخک باشه با کلی زحمت فرداش دکتر متخصص برام نوبت گرفت حالا بمان که تا نوبتمون بشه من چقدر گریه کردم دکتر هم گفت شاید پلاکت خونش کم شده باشه از طرفی احتمالا بخاطر  عفونت ویروسی مرم معده گرفتم و دارو تجویز کرد بعد هم رفتیم آزمایش دادم و کلی هم گریه کردم مامان هم خیلی ناراحت بود و تا فردا که جواب رو گرفتن و پیش دکتر بردن نخوابید. خدا رو شکر دکتر گفت مشکل خونی وجود نداره و احتمالا بخاطر تب شدیدی بوده که داشتم و اگه تا شنبه برطرف نشد باز بیارینش که خدارو شکر خوب شد اما این مریضیا کلی از منو خانواده انرژی گرفت و کلی هم من لاغر شدم.

دیگه اینکه بسیار بهونه گیر شدم مخصوصا تو این مریضیا که بیشتر بهم توجه کردن مثلا شبا که میرفتم خونه مامان جون موقع برگشت حتما می خواستم که با ماشین بابا جون برگردیم و مامان جون هم بیاد خونه ما بخوابه حالا بعد از یه هفته تخفیف دادم و فقط می خوام که شب رو بابا جون ما رو برسونه. یا اینکه چون از خونه بدم میومد با کفش می خوابیدم هرچی هم بهم میگفتن حاضر به بیرون آوردن نبودم و گریه های وحشتناک میکردم تا یه شب که بیدار شده بودم و تقاضای شیر کردم مامان گفت تو کفشات رو در بیار تا من شیر بیارم خلاصه یکساعت من گریه میکردم تا 4 صبح که دیگه حاضر شدم کفشام رو در بیارم تا شیر بخورم اما باز فردا بعد از ظهرش با کفش خوابیدم اما ساعت 6 عصر مامان رو بیدار کردم میگم کفشام رو در بیار مامان هم خوشحال شد که من پذیرفتم نگو اینکه اون موقع دلم شیر می خواست و به مامان گفتم حالا برو شیر بیار. اما خدا رو شکر الان خوب شدم و اون بهونه گیری ها هم اقتضای بیماریم بود. خدا انشالله هیچ بچه های رو مریض نکنه و همه بیمارا رو شفا بده

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مهرساگلی می باشد