مهرسامهرسا، تا این لحظه: 12 سال و 3 روز سن داره
محمدپارسامحمدپارسا، تا این لحظه: 6 سال و 3 ماه و 27 روز سن داره

مهرساگلی

تولد مهلا

1394/3/11 9:57
نویسنده : مهرسا
207 بازدید
اشتراک گذاری

بعد از تولدی که برای من گرفتن جو تولد توی خانواده گرمه برای همین عمه لیلا هم برای تولد یکسالگی مهلا و همین طور جشن الفبای ابوالفضل یه جشن کوچولو گرفت من کلی ذوق داشتم قبل رفتن چون مامان میدونست که من تو شلوغی غذا نمی خورم یه سوپ برام درست کرد و یه خورده خوردم بعد هم حاضر شدیم و رفتیم محمدجواد و کیمیا نیومده بودن ولی من با ابوالفضل و بهار کلی بازی کردم از شام بگم که سر سفره کنار ننه جون و بهار نشستم و اصلا عین خیالم نبود که مامان و بابا کجا نشستن اما دریغ از خوردن حتی یه لقمه غذا. بیچاره بهار برات لقمه میگرفت و بهت میداد اما اصلا دست نمیزدی اونم به مامانش میگفت ببین من غذا براش مچاله میکنم نمیخورهخوشمزه موقع کیک هم که دیگه حرفه ای شده بودم شمعهارو فوت کردم و بیشتر از همه دست و جیغ زدم یه خورده هم با آهنگای تولد که ما برده بودیم رقصیدم . کیکش با طرح لاک پشتای نینجا بود که من تو نخ طرحش رفته بودم اما اصلا بهش لب نزدم فقط نگاش میکردم ژله هم نخوردم تا اینکه پفک آوردن و من مشتاق نشستم و پفک خوردم بابا که دید من دارم زیاده روی میکنم به عمه گفت که دیس پفک رو بردار ببر ولی من بازم رفتم تو آشپزخونه و سر کابینت ها تا اینکه پفک رو پیدا کردم با این حال فقط یکی برمیداشتم میومدم میخوردم و وقتی تموم میشدم باز میرفتم یکی دیگه برمیداشتم. وقتی کادو ها رو باز کردن سر ابوالفضل گرم کادو هاش شد و فقط منو و بهار بودیم و رفتیم توی پذیرایی بازی میکردیم دیگه دیر وقت بود ولی من حاضر به برگشتن نبودم تا اینکه وقتی تو اتاق تنها بودم به روروک مهلا دست زدم و اونم آهنگ زد و از اونجایی که من از صدای آهنگ وسایلا خوشم نمیاد یه دفعه ترسیدم. یهو مامان دید که من دارم گریه میکنم اومد طرفم که من رفتم تو بغلش و سفت مامان رو گرفته بودم فقط میگفتم بریم بریم خونه . هرچی که مامان میخواست باز منو ببره تو اتاق ببینه چی شده حاضر نبودم این شد که دیگه اومدیم بیرون تازه تو راهرو بودیک که من آروم گفتم "ترسیدی، از روروک ترسیدی؟" و تازه مامان و بابا فهمیدم که من از صدای آهنگ ترسیدم دیگه مامان کلی باهام صحبت کرد که این روروک خودتم کوچولو بودی داشتی رنگش نارنجی بود. تا یه خورده آروم شدم با این حال هنوز که چند روز میگذره بازم یادم هست و میگم که از رورک ترسیدم.

از نکات جالب اینکه من اصلا توجهی به بچه های کوچیک نمیکنم مثلا مهلا با کلی ذوق سینه خیز اومده بود کنارم و دست به پاهام میزد و میگفت "دده دده" اما من انگار نه انگار که یه موجود زنده کنارمه و داره با من حرف میزنه آخرشم یه دو تا دده بهش گفتم و بلند شدم کلا تا میاد طرفم ازش میترسم و فرار میکنم البته اولایی که ارمغان کوچیک بود هم اینطوری بودم ولی الان باهاش بازی میکنم.

دیگه اینکه بسیار بد غذا شدم و تقریبا هیچ وعده غذایی درست نمیخورم فقط عشقم بستنیه و جدیدا پفک 

به دست و پاهام توجه میکنم جدیدا امان از اون وقتی که به جایی بخوره یا زخم بشه چند وقت پیش مامان که منو بغل کرده بود تا زمینم گذاشت پام به ناخن پای مامان خورد و خون اومد حالا چند هفته گذشته ولی باز میام کنار مامان میشینم پامو لهش نشون نشون میدم میگم " پام چی شده؟ زخم شده  اینقدر هم ادامه میدم تا مامان هم منو لوس کنه یا میرم پای بابا جون نگاه میکنم میگم پاش چی شده ؟ نکه بابا جون صندل میپوشه پاش سله شده میگم نگاه کن پاش کفشی شده خودم هم تا کفشام رو در میارم میبینم عرق کرده میگم نگاه کن پای منم کفشی شدهچشمک

پروسه خواب همچنان ادامه دارد . جدیدا هم کتاب عبدلی رو میخونم تو کتاب عبدی شاطر میشه نوشته " باید بگیری چونه و من فکر میکنم منظورش همون چونه هست و دیگه ادامه میدم و باید همینطور این جمله رو برام بخونن و من چونه خودم و مامان و بابا رو بگیرم و همینطور تا خسته بشم. کتاب عبدلی قناد میشه که مامان برام میخونه به جمله رسید صدای فریاد که میگفت اوستا فرهاد که میرسم میرم بالای سر بابایی و بلند داد میزنم و میخونم بعد هم میرم زیر پتوی بابا و کلی بازی این پروسه چند ساعته که گذشت دیگه با خوردن شیر میخوابم اینقدر این پروسه طول میکشه که دیگه خواب از سر مامان بابا میوفته در حالی که بنده دیگه از خستگی غش کردمخندونک

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مهرساگلی می باشد