مهرسامهرسا، تا این لحظه: 12 سال و 14 روز سن داره
محمدپارسامحمدپارسا، تا این لحظه: 6 سال و 4 ماه و 7 روز سن داره

مهرساگلی

این روزها...

1394/4/1 11:34
نویسنده : مهرسا
192 بازدید
اشتراک گذاری

این روز ها...

همش دوست دارم با بچه ها بازی کنم مثلا اگر میرم خونه ننه جون به این امید که ابوالفضل ، کیمیا بهر یا محد  جواد باشن . تو پارکم همیشه یه بچه مخصوصا اگر شیطون باشه رو انتخاب میکنم و با اون بازی میکنم اما هنوز خوب بلد نیستم که بهشون بگم بیا هم دوست بشیم مثلا میگم نی نی بیا بازی کنیم  و... یا بیا سرسره سوارشیم و از این حرفا

اخیرا خودم داستان پردازی میکنم مثلا اگه مامان برام یه قصه تعریف کنه بعدش خودم همین جور ادامه میدم و یه ساعت از این اونور داستان رو ادامه میدم

بازی های جدیدم از سر و کل مامان و بابا بالا رفتنه مثلا با مامان که هستیم میگم بریم زیر پتو چادر درست کنیم بعد خودم میپرم روش خراب میکنم میگم زلزله بود یا بریم زیر ملافه الاکلنگ درست کنیم با باباهم که درجات هیجانش بالاتره و رو پاهاش سرسره بازی میکنم یا میرم زیر پتو و بابد بابا با همون پتو منو بغل کنه دور خونه بگردونه به یکبار و دوبار هم راضی نیستم و اینقدر ادامه میدم که بیچاره بابایی خسته و کوفته میشه مخصوصا این روزا که روزه هم هست و تا میاد استراحت کنه حالا چه شب یا بعد از ظهر من این بساط رو علم میکنم و نمیزارم بخوابه بعد خودم ساعت 5 و 6 میخوبم وقتی که باید اونا بیدار شن و در تدارک افطار باشن.

یه ماشین جدید گرفتیم که مدلش از قبلی بالاتره اما من سوار نمیشم و میگم من ماشین بابا میخوام ماشین سیاه سوارشیم 

کلا به همه چی یه صفت میدم مثلا در خونه سها اینا سیاهه و در ما بنفشه . به جای اینکه بگم میخوام برم خونه سها میگم برم خونه سیاهه حالا مامان برای اینکه یه وقت همسایه ها ناراحت نشن بهم گفته رنگ درشون قهوه ای هست. یه مدت هم میگفتم بریم خونه بنفشه و مامان و بابا فکر میکردن که بنفشه اسم بچه ای هست که من میخوام برم خونشون بعد یه روز که سها رو مجبور میکردم که بیاد خونه ما گفتم سها بریم خونه بنفشه  که تازه مامان و بابا فهمیدن این بنفشه کیه.

یه روز بعد از ظهر ابوالفضل و بهار اومدن خونه ما و باهم بازی کردیم و من خیلی خوشحال بودم اما موقع رفتن اونا بساطی داشتن مامان و بابا و من اینقدر گریه و زاری راه انداخته بودم که نگو طوری که عمه لیلا و عمو اسماعیل کلا پشیمون شده بودن از اینکه بچه هاشون اومدن اما مامان راضیشون کرد که این رفتار موقتیه و ارزش دو ساعت بازی کردن و شاد بودن بچه ها بالاتر از چند دقیقه زاری کردنه و من باید یاد بگیرم که خوشیها موقتیه و همه چیز مال من نیست.  

پسندها (2)

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مهرساگلی می باشد