روزهایی که گذشت

تو این روزهایی که گذشت اتفاقات مختلفی افتاده که اونقدر زیادن مامان دیگه فرصت نمیکنه ثبتشون کنه :

توی این روزها برای بار دوم رفتم آرایشگاه اولش راضی نبودم ولی تا مامان گفت بهت موبایل میدم و برات چیپس میخرم راضی شدم و باهاش رفتم با وجودی که هوا خیلی گرم بود چون مامان ظهر که رسید یهو این تصمیم رو گرفت منم به شوق آهنگ باب اسفنجی هم که شده بود رفتم البته این سری آهنگی نبود با این حال زیاد غرغر نکردم و چون تازه هم از زیر آب بیرون اومده بودم و موهام خیس بود نیازی به خیس کردن مجدد نداشت. همه چیز خوب بود تا رسید به جلوی موهام و من شروع به غر زدن و یه خورده گریه کردم صاحب آرایشگاه هم که نشسته بود بسیار بد اخلاق و حوصله بچه ها رو نداشت یهو گفت " هیس" منم که از هیس خیلی بدم میاد دیگه زدم زیر گریه و به هیچ صورتی آروم نشدم تا کارم تموم شد مامان هم سریع رفت برام چیپس خرید و خوشحال و خندان برگشتیم خونه.

دیروز رفتم کلی میوه از یخچال آوردم ردیف کردم جلوی خودم و یکی یکی انگلیسیش رو میگم : it is appricot, apple, banana, orange, peach, pear ,... مامان اولش فکر میکرد میخوام میوه ها رو بخورم و حسابی خوشحال که من هوس میوه کردم البته این جریان رو دید بازم خیلی خوشحال شد و تشویقم کرد

دیگه با ارمغان خیلی جور شدم دایی چند روز پیش ارمغان رو گذاشت خونه ما و رفت و ما باهم حسابی بازی کردیم ارمغان هم خیلی باهام جور شده و دیگه اسمم رو هم یاد گرفته و تا میره خونه مامان جون میگه میسا، میسا و توقع داره من همیشه اونجا باشم و باهم بازی کنیم.

به آشپزی هم علاقه دارم مخصوصا هم زدن کتاب آشپزی کودکان رو برمیدارم و اسم غذا هارو از مامان میپرسم و بعد سفارش میدم که بریم درست کنیم. چند روز پیش باهم کیک درست کردیم موقع گذاشتن تو فر من از آشپزخونه بیرون رفتم بعد دوباره برگشتم میگم من کیک می خوام حالا هرچی مامان میگفت تو فر گذاشتم قبول نمیکردم آخرش مامان یه کیک دوقلو بهم داد اما من گفتم نه من کیک بزرگه می خوام  این نشون میده که من مفهوم بزرگ و کوچیکی رو میدونم.

یه کلیپ برای مامان اومده که شعر " ای ایران " رو با سنتور اجرا میکنه از روزی که اینو دیدم خیلی مشتاق سنتور شدم. مداد رنگی هام رو کنار هم ردیف میکنم و باهاشون می نوازم میگم سنتور درست کردم مامان هم منو یه مغازه برد که وسایل موسیقی داشتن و سنتور رو بهم نشون داد منم کلی ذوق زده شده بودم.

با ارمغان سر اسبم دعوا میکردیم بابا میگفت نکن تو بزرگتری منم داد میزدم مهرسا بزرگ نه 

  دیروز هم روز دختر بود امسال بخاطر مسافرت مامان فرصت نکرد برنامه خاصی برای این روز داشته باشه فقط مامان جون یه بلوز ناز برام گرفت که روش یه دختریه که داره نوازندگی میکنه و من اسم این لباس رو دختر موسیقی گذاشتم. 

دیگه اینکه مامان داشت تو کمدم لباسایی که دیگه برام کوتاه  یا کوچیک شدن رو جدا میکرد منم انگار یاد گذشته ها افتاده باشم یکی یکی اونارو برداشتم و باهاشون یه حال و احوال میکردم یکی از لباسارو که عکس زرافه روش داشت رو نذاشتم مامان برداره و حتی پوشیدمش. آخه بچه به این فسقلی هم برای خودش حس نوستالژی داره