اولین تجربه سرسره بازی توی قلعه بادی
اولین تجربه سرسره سواری تو قلعه بادی رو دیشب داشتم همیشه فقط جلوش بپر بپر میکردم اما یهویی تصمیم گرفتم برم بالا وقتی هم که برای اولین بار سر خوردم اینقدر ذوق زده شده بودم که نگو و هی بالا میرفتم البته اخراش از جای سر خوردن بالا میرفتم و از پله ها پایین میومدم.جدیدا تصوراتم قوی شده مثلا چترم رو باز میکنم میگم این بشقاب پرنده هست بعد تمام حیوونام رو میریزم توش و میچرخونمشون. دیگه اینکه یه دوست خیالی مامان برام پیدا کرده به اسم فرنگیس و هرچی که مامان میخواد بهم یاد بده از طریق اون انجام میده خیلی هم دوسش دارم بعضی وقتا هم ازش سواستفاده میکنم مثلا اهنگ توی ماشین عوض میشه و من دوست ندارم میگم فرنگیس این اهنگو نمیخواد
دییروز بعد از ظهر هرچی مامان اصرار کرد که بخوابم نخوابیدم اخر سر هم با مامان رفتیم خونه مامان جون مامانم منو برد مسجد اونجا اولش از صدای بلندگو ترسیدم ولی بعدش با یه دختر کوچولو دوست شدم و تا اخر نماز باهم بازی کردیم.
دیگه اینکه دیشب رکورد بستنی خورون رو شکستم و سه تا بستنی خوردم البته دو تاش رو برام نصفش کردن