مهرسامهرسا، تا این لحظه: 12 سال و 15 روز سن داره
محمدپارسامحمدپارسا، تا این لحظه: 6 سال و 4 ماه و 8 روز سن داره

مهرساگلی

پستی ها و بلندیهای تکامل مهرسایی

1394/8/11 11:11
نویسنده : مهرسا
119 بازدید
اشتراک گذاری

از تعطیلات هفته پیش مامان استفاده کرد برای آموزش نهایی دستشویی و استفاده از لگن و این پروسه با گذشت زمان های طولانی در دستشویی و گفتن داستان از شجاعت مهرسا و دوستی مهرسا با دوستان خیالی مایسا و فرنگیس که دستشویی رفتن بلد نبودن و دیگه داستان گم شدن سنجاقک و پروانه و کمک کردن زنبور و درنهایت برداشت لگن از روی قصری و گذاشتن اون در زیر قصری به سلامتی انجام شد. تا الان که ادامه داشته و مامان هم بهم جایزه میده و انشالله که ادامه هم پیدا کنه.

اما داستان مهدکودک که تقریبا با استقبال من همراه بود و هر روز هم ازش به خوبی یاد میکنم تا یکشنبه هفته پیش انجام میشد روز 2شنبه برای اولین بار با شوق صبح زود بیدار شدم صبحانه خوردم و مامان هم بهم گفت مامان میره دانشگاه و مهرسا با بابایی میره مهد این برای اولین بار بود که قرار بود با بابایی برم قبل از اون با باباجون میرفتم و مامان منو تا داخل میبرد. همه چیز خوب بود بابا هم منو برد داخل اما منم کیفم رو آویزون کردم اما تا بابا خواست بره کلی گریه کردم که بابا بمون و آخرش هم با بابا برگشتم. بعدش رفتم برای چکاب قد و وزن که همه چیز خوب بود باز دوباره ساعت 9 با مامان بابا رفتم مهد اما بازم تا مامان از کلاس اومد بیرون گریه کردم دیگه چسبیده بودم به مامان و ازش جدا نمیشدم مربی هم گکه دیروز هم اصلا حوصله نداشتم و خیلی کسل بودم این شد که با مامان برگشتم خونه و مامان روهم از کار بیکار کردم توی خونه وقتی مامان ازم پرسید که چرا نرفتی یه طورایی گفتم که علتش این بوده که مامان میخواسته بره دانشگاه احتمالا تا قبلش فکر میکردم که مامان تا ظهر پیشم میمونه. خلاصه اون روز رو نرفتم مهد و با مامان تو خونه کلی خوش گذروندیم فرداش هم مامان برای تکمیل آموزش دستشویی منو نبرد. تا 3شنبه شب...

3شنبه شب بعد از چند روز بی اشتهایی سوپم رو کامل خودم خوردم بعد هم بستنی و بعد پسته خوردم خیلی هم سرحال بودم تا شب موقع خواب که گفتم دلم پرشده و شروع شد استفراغهای پی در پی. اول مامان فکر کرد رو دل کردم اما استفراغ تا نزدیکای صبح ادامه داشت و دیگه لباس تشک پتو و همه چی کثیف شده بود دیگه 4صبح رفتیم اورژانس و یه آمپول ضد تهوع زدن تا 6 صبح اومدم خونه خوابیدم اما باز صبح استفراغ ادامه داشت مامان جون هم اومد خونه و برام دارو درست کرد که بزور خوردم نزدیکای ظهر خوب بودم که تب کردم و مامان مجبور شد برام شیاف بزاره و دیگه اسهال هم شروع شده بود عصری رفتیم دکتر که گفت بهتره بستری بشه امام مامان قبول نکرد این ماجرا ادامه داشت تا جمعه اگرچه تعداد اسهال استفراغ کم شده بود اما بی حال مفرط بود چون من تقریبا هیچی نمی خوردم و دیگه رمق نداشتم که از جام جابجا شم . اینقدر بد بود که مامان ناچار شد بعد از چند ماه مجدد با شیشه بهم شیر بده لحظه ای که شیشه رو گرفتم مثل اولین باری بود که قرار بود از شیر مادرم بخورم طوری که مامان و مامان جون هردو اشک ریختن

الان بهترم تا یکشنبه هم مامان پیشم موند و امروز دوباره رفته دانشگاه دیشب باز به مامان گفتم موقع خواب که برام شیر بیار اما مامان برای اینکه دوباره وابسته به شیشه نشم گفت که دندونات خراب میشه و بهم آب داد خلاصه تو روند تکامل من یه جاهایی پیشرفته و یه جاهایی هم پسرفته...

دیشب خونه خاله ارمغان مراسم دعا بود و منم از شوق ارمغان رفتم آخه یه هفته بیشتره که همدیگه رو ندیدیم اونجا هم کلی باهام سروصدا کردیم و بازی کردیم خلاصه ماجرایی بودیم ما دو تا 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مهرساگلی می باشد