بیسکوییت
دیشب هوس بیسکوییت کرده بودم خلاصه یه بیسکوییت که مال یه ماه پیش بود برداشتم که بخورم حسابی سفت شده بودم اونا گذاشتم توسینی و رفتم که اب بخورم بابا هم فکر کرد نمیخوامش و خورد من برگشتم پرسیدم بیسکوییت چی شد بابا گفت مگه می خواستی خوردمش خلاصه دیگه گریه و زاری که من بیسکوییت می خوام بابا دهنش باز کنه بیاره بیرون . باهیچی هم راضی نمیشدم طوری که بابا می خواست نصف شبی بره برام بخره و بالاخره به یه پفک راضی شدم و طوری هم می خوردم انگار تا حالا نخورده بودم
به مامان خیلی وابسته شدم امروز که مامان رفته بوده دانشگاه اصلا با مامان جون راه نیومدم اصلا دستشویی نمی رفتم و فقط میگغتم مامان گم شده برم کفش و کلاهم بپوشم برم دنبالش. برم بیارمش
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی