گذر ایام
در هفته ای که گذشت بابا دوبار رفت سفر و من و مامان موندیم چون توی خونه خودمون راحت ترم شبا برای همین دیگه نرفتیم خونه باباجون و اگه هم میرفتیم برای خواب برمی گشتیم به همین دلیل تازگی به بابا چسبیدم و اجازه تکون خوردن بهش نمیدم حتی نمیذارم بره خونه ننه جون که این روزا حسابی سرما خورده
شب یلدای امسال بابا رفته بود ماموریت مامان جون هم یهویی تصمیم گرفت که شب که دایی و ارمغان میان خونشون یه تولد برای ارمغان بگیره برای همین تا رسیدیم خونه بابا جون مامان یه کیک درست کرد یه کادو هم من برای ارمغان گرفتم که پازلهای هوش چین بود و عین مال خودم بود ارمغان که اومد براش جشن گرفتیم تا شمع هارو فوت میکرد من جیغ داد و شادی میکردم نوبت به باز کردن کادو رسید چون مثل مال خودم بود منم شروع کردم به بازی و یاد دادن به ارمغان اما اون می خواست هرطور خودش دوست داره بذاره . خلاصه با وساطت مامان و خاله هدی ارمغان دست از سر کادوش برداشت و درگیریها تا حدودی پایان یافت و ماهم خیلی بازی کردیم هندونه و کیک خوردیم. دایی اینا که رفتن منم بهونه خونه گرفتم با وجودی که خسته بودم حاضر به خوابیدن خونه باباجون نبودم ساعت یک برگشتیم خونه بیچاره مامان جون هم اومده بود که شب پیشمون بمونه تا تنها نباشیم اما من راهش ندادم خونه و گفتم نه مامان جون بره . البته تا رسیدیم خونه سریع هم خوابم برد.
بابا هم برام دوسری پازل دو تیکه اورده یکی از سفر اول که مکعب های دو تیکه هست و دومی شبیه پازل های ارمغان با طرح دیگه و البته دو تیکه که یه مدته باهاش سرگرمم البته با جعبه هاشم مخصوصا اینکه سوارش میشم و میگم قطاره
دیگه اینکه به بازی تو خونه با بابا و مامان علاقه مند شدم طوری که دیگه حتی شبا هم دوست ندارم برم بیرون و بیشتر تو خونم و بازی های هیجان انگیز مثل گرگم به هوا قایم موشک و حتی شهر بازی رو سر و کله مامان و بابا مشغولم
یه چوب از اسکلت خونه چادریم در اوردم و حین بازی گرگم به هوا دور سرم می گردونم یعنی من چوپانم و البته بعضی مواقع به بابا و مامان هم میزنم . وقتی مامان گرگ میشه هولش میدم و میندازم یعنی من زورم بیشتره دیروز بهش گفتم حالا شکم گرگه پاره کنیم پره سنگ کنیم (قصه شنگول و منگول)
راستی با بابا و مامان که رفتم خرید تو مجتمع یه دایناسور بزرگ پلاستیکه تو ویترین بود که خیلی هم وشتناک بود گیر دادم که من اینو می خوام خیلی هم گرون بود خلاصه با هزار قصه و کلک راضی شدم که این خیلی وحشتناک و با یه دایناسور بامزه پنبه ای راضی شدم که عوضش کنم ولی باز هربار از جلو اون مغازه رد میشیم یادش میکنم و اون قصه هارو باز تکرار میکنم
این روزا هوای شهر ما بارونی بود و از اونجایی که بنده همچنان از برف پاک کن میترسم این دو روز رو خونه موندم و تا میگفتن بریم بیرون با ماشین میگفتم برف پاک کن چی کنیم