مهرسامهرسا، تا این لحظه: 12 سال و 15 روز سن داره
محمدپارسامحمدپارسا، تا این لحظه: 6 سال و 4 ماه و 8 روز سن داره

مهرساگلی

مسافرت زمستانی

1394/10/23 10:20
نویسنده : مهرسا
190 بازدید
اشتراک گذاری

این هفته مامان تهران یه جلسه مصاحبه داشت. تمام فکرشم این بود که چطوری برن که من بی تابی نکنم آخه جدیدا خیلی وابسته شدم بالاخره با ماشین خودمون رفتیم اول شیراز  البته با مامان جون باباجون و سجاد که من شنبه شیراز بمونم و اول صبح که من خوابم بابا و مامان با پرواز برن تهران تا شبم برگردن مثل روزایی که میرن سرکار. حالا بماند که بنده راضی به سوار شدن ماشین 206 نبودم و میگفتم من باید با پراید بیام. صبح جمعه هم که مامان وسایل رو جمع میکرد گفتم شیراز نریم و مامان با گفتن اینکه ارمغان اونجاست و میتونید باهم بازی کنید راضی شدم. 

توی ماشین هم که دیگه جای من نبود و منم فقط می خواستم رو پای مامان بشینم. بین راه برای ناهار یه جای باصفا نگه داشتیم یه تپه بود که پشتش یه دریاچه از بارونای اخیر درست شده بود ناهار که خوردم با مامان بابا راه افتادیم بریم روی تپه اما من نمی اومدم و میگفتم می خوام گل بکارم (منظور گل چیدنه) خلاصه به زور منو بردم اما تا آب دیدم کلی ذوق کردم و تا دم آب رفتم و کلی سنگ انداختم توش و دیگه راضی به رفتن نمیشدم دیگه با اصرار و اینکه برگشتنم میایم اینجا راضی به رفتن شدم

وقتی رسیدیم شیراز توی واح آپارتمانی که مال اداره بابا بود حسابی جولان دادم و هرچی بابا گفت بیا بریم مجتمع زیتون نرفتم بعد هم فهمیدم که ارمغانم شیراز نیست و برگشته تا آخرای شب خوب بود اما باز هوای خونه خودمون رو کردم که بریم خونه ماهان. از اونجایی که تقریبا دو ساک لباسا و اسباب بازی های من رو آورده بودن تا حدودی با اونا سرگرم شدم اما مگه می خوابیدم که مامان بابا هم استراحت کنن آخه باید صبح خیلی زود میرفتن. بالاخره ساعت 1 خوابیدم بیچاره مامان بابا 4 صبح هم بیدار شده بودن و رفته بودن.

فرداش مامان جون قصد داشت که بذاره من تا ظهر بخوابم اما ساعت 9 بیدار شدم . بعد از صبحانه با مامان جون و باباجون رفتم پارک آزادی و حسابی تو پارک خلوت بازی کردم هوا هم تقریبا بارونی بود بعد از ظهرم باهاشون رفتم دکتر و اصرار که منم حتما باید دکتر رو ببینم و به دکترم گفتم من از برف پاک کن میترسم چیکار کنم 

شب مامان بابا 9 برگشتن بابا حسابی خسته بود و بعد از شام خوابید اما مامان چون تو پرواز خوابیده بود بیدار موند و منم از صبح ندیده بودمش با وجود اینکه ظهرم نخوابیده بودم باز تا همه بازی ها رو نکردم باهاش راضی به خواب نشدم. فردا صبح م تقیبا زود ساعت 8 و نیم بیدار شدم و بعد از صبحانه وسایل رو جمع کردیم و برگشتیم و خوشحال بودم از اینکه دارم میرم خونه ماهان

تو راه برگشت مامان به دوتا دانشگاه سر زد و منم باهاش میرفتم و کلا منظره جالبی شده بود یه بچه تو دانشگاه . یه جا یه خانم تو دانشگاه از عابر بانک پول برمیداشت منم بهش حمله کردم که منم کارت می خوام منم پول میخوام عین دزد سرگردنه و همه مرده بودن از خنده و به یه زحمتی منو از دختره جدا کردن و بابا کارتاش رو بهم داد. برای ناهارم چون بهم قول داده بودن که کنار آب نگه میداریم یه جا که یه نهر کوچولو رد میشد وایسادیم تا بنده سنگ بندازم تو آب البته هوا خیلی سرد بود و نمیشد زیاد بمونیم.

تا رسیدیم خونه نشستم بازی با اسباب بازی هام و تمام خونه اسباب بازی هام پخش بود و مامان هم اجازه داد تا هرچی ریخت و پاشه بکنم تا تخلیه شم این دو روزه هم که برگشتیم شبا من نه خونه ننه جون میرم و نه مامان جون و دوست دارم خونه خودمون بمونم و بازی کنم البته یه شب ارمغان اومد و باهم بازی کردیم اونم دلش برای من خیلی تنگ شده بود.

دیروز مامان می خواست رانندگی کنه مامان جونم بود اما من گریه که نه مامان رانندگی نکنه بیاد پیش مهرسا بشینه بالاخره به زور مامان راه افتاد و رفتیم صحرا مامان و مامان جون سبزی میچیدن و یه پلاستیک هم دادن دست من و منم مثل اونا گل چیدم تو راه برگشت البته دیگه گریه نکردم و با مامان اومدم. بعد هم رسیدم خونه یه لیوان پر آب کردم یه شاخه انداختم توش مثلا گذاشتم تو گلدون اما مامان یه دسته از گلایی که چیده بودم رو برام گذاشت تو لیوان و دیگه اینکه برام لوبیا گذاشته که جوونه زد بکاریم آخه جدیدا خیلی به کاشتن علاقه پیدا کردم.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مهرساگلی می باشد