مهرسامهرسا، تا این لحظه: 12 سال و 15 روز سن داره
محمدپارسامحمدپارسا، تا این لحظه: 6 سال و 4 ماه و 8 روز سن داره

مهرساگلی

مهمونی خونگی

1394/12/4 11:13
نویسنده : مهرسا
183 بازدید
اشتراک گذاری

یکشنبه صبح که از خواب بیدار شدم ارمغان خونمون بود اخه مامانش رفته بود شیراز و شب رو ارمغان خونه مامان جون مونده بود صبح هم اومده بود خونه ما. خلاصه تا ظهر کلی باهم بازی کردیم و سر هر وسیله ای تو سر و کله همدیگه زدیم دیگه اخراش رفتیم تو بالکن و با گیره هی لباس سرگرم بودیم تا دایی اومد و ارمغان رو برد هر دو تامون کلی گریه کردیم

بعدازظهری که مامان رفت دانشگاه منم رفتم خونه ننه کیمیا اونجا بود اخه ننه با عموحسن اینا رفتن کربلا و کیمیا و محمدجواد خونه ننه هستن بعد هم بهونه گرفتم که کیمیا بیاد خونه ما. اونم اومد اولش باهم بازی کدریم و شام خوردیم ساعت نه و نیم مطابق قرار قبلی باید تبلت نگاه کنم منم به بابا میگفتم کیمیا بره خونه ننه تا عمه براش کتاب بخونه منم تبلت نگاه کنم بیچاره کیمیا هم اروم هیچی نمیگفت دیگه من تبلت گرفتم و مامان هم برای کیمیا کتاب خوند خداروسکر اینترنت قطع شد و تبلت هم از کار افتاد بعد از کمی گریه به ذوق حضور کیمیا گفتم خستم بریم بخوابیم و کیمیا رو بردم که بخوابیم اون که چند شب دیر خوابیده بود تا سرش گذاشت رو بالش خوابش برد و منم بعد از چندبار دست به دست شدم ساعت یه ربع به یازده خوابیدم که در نوع خودش رکورد محسوب میش صبح هم هست و نیم تا دیدم کیمیا هم هست بیدار شدم دیگه اینقدر وول خوردم تا کیمبا هم ساعت نه بیدار شد بعد از تی وی و شبکه پویا رفتیم تو حیاط بازی کردیم و مورچه بالدار دیدیم و تو باغچه گل کاشتیم دیگه اومدیم خونه و با عروسکا مهمونی گرفتیم اب میوه و بیسکوییت خوردیم تا ساعت یک که عمه لیلا اومد و کیمیا رو برد البته منم یه کم گریه کردم ولی مامان گفت کیمیا هم دلش برای داداشش تنگ شده و باید بره دیگه من راضی شدم

اینم ماجرای یه روز مهمونی با دوستام در خونه

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مهرساگلی می باشد