مهرسامهرسا، تا این لحظه: 12 سال و 15 روز سن داره
محمدپارسامحمدپارسا، تا این لحظه: 6 سال و 4 ماه و 8 روز سن داره

مهرساگلی

هفته پرمشغله

1394/12/18 9:48
نویسنده : مهرسا
166 بازدید
اشتراک گذاری

این هفته اخرین کلاسای قرانم بصورت فشرده برگذار میشه تا قبل از عید دیگه تموم بشه و قرار هست که مدرکش رو هم بهمون بدن خانم مربی ازم خیلی راضیه و میگه با وجودی که سر کلاس خیلی سرگرم بازی و ور رفتن با تابلو و نقاشی های رو دیوار هستم اما سریع ایات رو میگیرم و خیلی خوب هم میخونم

ننه هم راستی از کربلا برگشت سوغاتی هم برام آورده بود اما بیشتر از همه بادکنک هواپیمایی رو دوست داشتم و عروسک خروسه . 

یکی از موضوعات این روزها ترس و یا خجالت من از مردا هست مخصوصا عمو حمید که به هیچ وجه حاضر نیستم باهاش رو برو بشم بیچاره اونم حسابی حرص میخوره و ناراحته که چرا من ازش میترسم

هفته پیش جشن نظام مهندسی بود ومن و مامان و بابا رفتیم توی سالن صدای موسیقی خیلی بلند بود و من خیلی زود خسته شدم و گفتم بریم اما وقتی مسابقه بچه ها برگذار شد و شعرخونی بچه ها رو دیدم خوشم اومد و مخصوصا وقتی نوشابه ها رو آوردن دیگه از ذوق خوردن نوشابه موندم و بهونه رفتن نکردم

کارای جالب این روزها:

خوبوندم عروسکام قبل از خواب خوردم

بازی قطار قصه ها که کارتن خشکبار که بابا خریده بود رو میذارم بعد یه سبد از خونه مامان جون آوردم اونم میذارم و حیوونام رو سوارش میکنم و یه قطار دراز از این سر هال تا اون سر درست میکنم کلا هرچی دستم برسه اول قطارش میکنم بعد ازش استفاده میکنم

نقاشی هام بهتر شده دیگه بیشتر به الگوها توجه میکنم و رنگ آمیزیم هم دقیق تر شده

کم کم که هوا داره گرم میشه بازم علاقه مند پارک شدم حتی یه شب که باز نسبتا هوا سرد بود رفتم پارک و با بچه ها بازی کردم کلا دنبال سر بچه هام و هرجا اونا برن منم باهاشون میرم مامان دلش برام میسوزه. یه روز بهم گفت مهرسا دوست داری یه خواهر کوچولو داشته باشی و تو خونه باهاش بازی کنی ؟ منم با ذوق گفتم آره دوست دارم یه خر کوچولو داشته باشم

یاسمن رو دیدم  با غصه و حس همدردی میگم ا خوب شده دیگه داروهاش خورده خوب شده

یکشنبه این هفته که مامان و من همزمان باهم کلاس داشتیم برای اولین بار خودم با بابا رفتم کلاس صبحش با مامان جون رفتم مهد و مامان جون تو حیاط مونده بود و من بهونه نگرفتم احتمالا بعد از عید که دیگه کلاس قران ندارم برم مهد

اما یه خبر مهم دیگه از شیشه شیر نمیخورم یه روز که ارمغان اومده بود خونه و مامان رفته بود بیرون مامان جون برام شیر ریخت تو لیوان و نی هم گذاشت توش و داد به من و ارمغان من که دیدم ارمغان میخوره خوردم بعدش دیگه ظهر هرچی به مامان گفتم شیر از شیشه دیگه بهم نداد و برام لیوان آورد حالا چند روزه که از لیوان با نی میخورم و این یه تحول بزرگه

نکته جالب دیگه اینکه دایره لغاتی که میخونم خیلی بیشتر شده و تابلوهای تو خیابونا رو میپرسم و خوب میخونم و همینطور لغات تو کتابا مثلا کلمه تولد رو یاد گرفته بودم حالا از روی کارتن که نوشته بود تولید به مامانم گفتم نگا نوشته تولد. همین الانم از بالای صفحه جمله تولدت مبارک رو خوندم یا چند روز پیش که مامان داشت برام کتاب میخوند گفتم کلمه دود دور و نور شبیه هم هستن 

دیگه فعلا چیزی یادم نمیاد تا بعد 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

biiitaaa
20 اسفند 94 22:41
مادر يعني : معرفت ، گذشت ، محبت . . .با وبلاگتون خيلي حال کردم بقول خودمونيا دمتون گرم واقعا وبلاگ محشري دارين اميدوارم هميشه شاد باشين و سلامت به سايت ماهم سري بزني شايد به دردتون بخوره يروزي
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مهرساگلی می باشد