مهرسامهرسا، تا این لحظه: 12 سال و 15 روز سن داره
محمدپارسامحمدپارسا، تا این لحظه: 6 سال و 4 ماه و 8 روز سن داره

مهرساگلی

تولد مامان جون و عروسی عمه فاطمه

1395/1/14 12:13
نویسنده : مهرسا
127 بازدید
اشتراک گذاری

امسال توی عید یه ناهار با دایی اینا و ارمغان رفتیم صحرا برای ما دو تا که خیلی وقت بود همو ندیده بودیم بخاطر مریضی خیلی خوب بود و حسابی باهم بازی کردیم

توی عیدی یه ادت پیدا کرده بودم که اصلا دوست نداشتم خونه بمونم تا بابا میومد اصلا اجازه ناهار خوردن بهش نمیدادم و فقط می خواستم بریم بیرون و شبا تا ساعت 2 توی خیابونا در خال گشت زنی بودیم یه شب که ساعت 1 رفتیم پارک اونجا از مهمونای نوروزی یه دختره بود که خیلی باهم بازی کردیم و حالا فکر میکردم که اون همیشه تو پارکه برای همین مرتب بهونه پارک رو میگرفتم

حتی برای اینکه تو خونه نمونم حاضر بودم برم دکتر یا با مامان برم آرایشگاه یه روز صبح که بیدار شدم به مامان گفتم بریم پیاده روی مامانم بیچاره حالش خوب نبود اما بالاخره باهم رفتیم یه دور زدیم بعد که امودیم خونه من گریه که نمیخوام بیام خونه بریم آرایشگاه مامان لباسام رو عوض کرد و رفتیم اما تو راه بابا از سر کار برگشت و منو برداشت سر ظهری رفتیم پارک. حالا بماند که من کلی گریه کردن که باید شلوار توت فرنگی بپوشم که انونم شلوار گرمه و مامان هم کلی عصبانی شد و دیگه ادامه ماجرای همیشگی سر تعویض لباس 

عصرش هم تولد مامان جون بود و دایی یه کیک گرفته بود و کلی منو و ارمغان تولد بازی کردیم با کیک مامان جون. شبش هم حنابندون عمه فاطمه بود که خونه عمو حسن برگذار میشد. برای اولین بار بیدردسر لباسام رو عوض کردم از ذوق رفتن پیش کیمیا تا رسیدیم اونجا هم باهم مشغول بازی شدیم آخراش دیگه با کیمیا رفتیم تو اتاقش و باهم بازی کردیم و دیگه کاری هم به مراسم نداشتیم موقع رفتن هم کیمیا نمیذاشت من برم و میگفت شب خونه ما بمون کلی باهم خوش میگذره اما من دیگه با کلی صبت که باز فردا میایم و از این حرفا راضی شدم و اومدم خونه تا رسیدم خونه اینقدر خسته بودم که زود خوابم برد

فردا برای ناهار رفتیم خونه ننه . همه بچه ها هم بودن و باهم بازی کردیم بعدش کیمیا و محمد جواد و علیرضا رو رسوندیم خونشون و خودمون رفتیم خونه که ایکاش نمیرسوندیم چون کیمیا که رفته بود خونشون تو اتاقش تاب رو به کشوی کمدش بسته بود و کمد هم افتاده بود روش و سرش زخمی شده بود طوری که مجبور شدن ببرنش اتاق عمل . ما شب خبردار شدیم منم توی مراسم تو تالار فقط منتظر کیمیا بودم که بیاد و باهم بازی کنیم اما متاسفانه اون اتفاق براش افتاد و نتونست بیاد عروسی که کلی براش ذوق داشت مخصوصا که مامان باباش از کربلا براش لباس عروسی آورده بودن

فرداش رفتیم بینارستان عیادت اما منو راه ندادن  حالا قراره امشب بریم خونشون و براش اسباب بازی هم خریدم.

دیگه اینکه دیروز رفتیم سیزده بدر من یه دسته گندم چیده بودم و به مامانم میگفتم حالا ببریم کارخونه تا بهمون آرد بدن. بعد هم یه گله گوسفند اممدن و من رفتم پیششون یه سگ و دو تا توله هاشم بودن که من می خواستم برم از نزدیک نازشون کنم

از صحرا که برگشتیم من گفتم خونه نریم بریم بگردیم یه دوری که زدیم رفتیم خونه مامان جون و تا شب اونجا بودم و بازی کردم شب قرار بود بابا بره شیراز برای همین برگشتیم خونه جالب بود بابا که لباس پوشید بره من زیاد گیر ندادم ولی با این حال نمی خوابیدم تا بابا بیاد اما مامان گفت بابا رفته شیراز و فردا ظهر میاد و منم زیاد بهونه نگرفتم

اما نکته جالب دیشب این بود که از مامان خواستم کارتای بالا بالا رو برام بیاره مامان هم که کارتا رو نشونم داد متوجه شد من همه کارتا رو بلدم بخونم این براش خیلی جالب بود و کلی قربون صدقم رافت چون اصلا با هام کار نکرده بود و من خودم یاد گرفته بودم البته چند وقتی هم هست که دفترچه تلفن رو برمیدارم و اسم شهرا رو می خونم 

خوب تعطیلات هم تموم شد انشالله مه امسال همه سال خوب خوش و پر از سلامتی رو پیش رو داشته باشن

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مهرساگلی می باشد