مهرسامهرسا، تا این لحظه: 12 سال و 15 روز سن داره
محمدپارسامحمدپارسا، تا این لحظه: 6 سال و 4 ماه و 8 روز سن داره

مهرساگلی

هفته ای که گذشت

1395/1/23 9:58
نویسنده : مهرسا
150 بازدید
اشتراک گذاری

تو این هفته برای هر روزش یه برنامه داشتم:

شنبه که بابایی رفت شیراز و ما هم خونه مامان جون بودیم بعد از ظهر مامان بالاخره برنامه کوتاهی موی منو اجرا کرد و برای چهارمین بار رفتم آرایشگاه . البته آرایشگره خیلی موهام رو کوتاه نکرد و بیشتر مرتبش کرد. شب کا بابا اومد هم رفتیم پیش کیمیا عمه فاطمه و شوهرش هم اومده بودن چند تا ترقه و فشفشه هم با خودشون آورده بودن تا برای کیمیا که نتونست بیاد عروسی روشن کنن و تا حدودی از دلش در بیارن. راستی بابا هم از شیراز برام یه روباه آورد و حالا مجموعه دم طلام کامل شده . 

جالبه که برای همه اعضای خانواده هم نقش تهیه کردم بابا آقا روباهه هست خودم دم طلا . مامان حنا. مامان جون شنگول و باباجون هم ابریه. جالبه که جنسیت همه رو درست انتخاب کردم غیر خودم

یکشنبه کلاس مامان تشکیل نشد و رفتیم پارک اونم تو آفتاب

دوشنبه اولین خواب بعد از ظهری رو در سال 1395 تجربه کردم چون هم صبحش زودتر بیدار شده بودم هم یه سر رفته بودم مهد کودک

سه شنبه بعد از ظهر کاملا مامان بابا رو کلافه کردم طوری که مامان حتی خواست با هم بریم پیاده روی جالبه تا آماده میشیم انگار دیگه خیالم راحت شده که مامان بابا دیگه نمی خوان استراحت کنن میشینم سر بازی خلاصه یه رفتیم کانون و مامان اسمم رو برای کلاس زبان نوشت بعدش باهم رفتیم پارک. شب هم خونه مامان جون

4شنبه عصری با بابا رفتم سر ساختمون از اونجا هم خونه ننه و چون عمو حسن رو دیدم بهونه کیمیا رو گرفتم و رفتم خونه اونا پسر دایی و دختر داییشم بودن و با هم بازی کردیم دیگه بزور ساعت 9 شب اومدم بیرون اونجا یه سری عروسک مرغ و خروس کیمیا داشت که منم خواستم عمو گفت از بازار قیصریه خریده دیگه چند روزه که من همش دارم میگم بریم قیصریه بخریم مامان هم گفت برای تولدت میخریم اما اینقدر من گفتم که دیگه شنبه پیش رفتیم و خریدیم و فعلا شده بازی مورد علاقه این چند روزم

5شنبه بابا که از اداره اومد راه افتادیم به سمت بندر خمیر آخه عید قرار بود که بریم دریا و نشد حالا تا من یه ذره آب جایی میبینم میگم دریا این شد که مامان جون رو برداشتیم و رفتیم بمان که تو ماشین حسابی شیطنت کردم و حتی یه لحظه هم چشم رو هم نذاشتم که برسیم و دریا رو ببینیم. اما از شانس من دریا خشک شده بود یعنی آب رفته بود عقب و فقط قایقا به گل نشسته بودن متاسفاهنه جمعه بابا اداره جلسه داشت و باید همون شبم هم برمیگشتیم . البته یه پارک بود که من اونجا حسابی بازی کردم تو راه برگشت خوابم برد و دیگه تا صبح یه کله خوابیدم و شش صبح بیدار شدم . اون روز بابا هم خونه نبود و من  و مامان بعد از یه ناهار که خیلی زود خوردیم ظهر رو خوابیدیم تا بابا اومد و رفتیم بیرون

اما از اتفاقات جالب بگم که اخیرا به بازی با لوگوهای خونه سازی علاقه مند شدم و اونا رو هم میچینم و چیزای مختلف میسازم. خوندنم هم خیلی خوب شده و تقریبا هر چیزی رو ببینم برای دفعه بعد اون رو بلدم. 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

شاپرک مامی
5 اردیبهشت 95 17:15
تولدت مبارک مهرسا گلی[ممنون]
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مهرساگلی می باشد