مهرسامهرسا، تا این لحظه: 12 سال و 25 روز سن داره
محمدپارسامحمدپارسا، تا این لحظه: 6 سال و 4 ماه و 18 روز سن داره

مهرساگلی

یک روز شاد

1395/6/1 12:31
نویسنده : مهرسا
146 بازدید
اشتراک گذاری

دیروز یعنی آخرین روز مرداد ماه چه اتفاقاتی افتاد:

بابا چون قرار بود بره ماموریت ساعت رو کوک کرده بود برای 6 منم با صدای ساعت بیدار شدم و رفتم تو اتاق بازی و به بابا میگفتم بیا بشینیم تا هوا روشن بشه بعد کولر رو خاموش کنید و از این صحبتا دیگه مامان با کلی بهونه و قصه منو ساعت 7 خواب کرد آخه شب قبل ساعت 2 خوابیده بودم دیگه خوابیدم تا 11 بعد بیداری هم بابا جون اومد دنبالم و رفتیم خونه باباجون 

از خونه پازل هامو برداشتم و میگفتم ارمغان بیاد تا بازی کنیم جالب این بود که تا رسیدیم ارمغانم با مامانش که از استخر برمیگشتن اومدن که از مغازه باباجون خرید کنن و دیگه ارمغان پیشم موند و قرار بود ظهر دایی بیاد دنبالش و دیگه بازی هامون شروع شد ناهارم اول به جوجه ها دادیم بعد امومدیم خودمون خوردیم دایی که اومد ارمغان باهاش نرفت و موقع ناهار بقیه منو ارمغان رفتیم تو حیاط . صدامون در نمی اومد تا مامان که اومد دید بعله ما شیر آب رو باز کردیم و ظرف آب جوجه ها رو برداشتیم و مثلا داریم به درختا آب میدیم و در این حین هر دو خیس بودیم دیگه مامان برامون تشت آورد و نشستیم و کلی آب بازی کردیم به زور از آب در اومدیم و چون ارمغان لباس نداشت لباس بچگی های منو پوشید 

ارمغان عادت به خواب بعدازظهر داره اما مگه من میذاشتم و کلا در حال بدو بدو بودیم و بعد من پیشنهاد دادم بریم تو اتاق بزرگه و در رو هم بستیم بعد از بازگشایی در بععععععله مامان دید که ما تور روی بالشتارو برداشتیم و پهن کردیم رو زمین که یعنی سفره انداختیم تمام بالشها هم افتاده بود کتابا از قفسه در اومده بود دیگه با مامان همه چی رو جمع کردیم 

بعد از خوردن عصرونه رفتیم تو حیاط و من که اسم بازی لی لی رو از کتابم شنیده بودم از مامان خواستم که برام جدول بکشه به بابا جون هم میگفتم گج بیار (با تاکید روی ج) مامان هم برام کشید و من بازی کردم اما تسلط کامل رویه یه پا پریدن نداشتم بعد هم تخته سیاه بچگی های مامان رو آوردیم و معلم بازی کردیم 

کلا در این روز انواع و اقسام هله هوله هارو هم خوردیم با خیال راحت مرغم هم بالاخره تخم گذشت و من تخم رو تو افتاب گرفته بودم و میگفتم بعله تخم دو زرده هست 

اما دم غروب کلی گریه کردم آخه مامان ارمغان زنگ زد که خودم میام دنبالش منم گریه که نه باید با ما بیاد اونم گریه که من میخوام با مامانم بره و کلی گریه کردیم دیگه مامانش اومد و اون رفت منم با بابا رفتم خونه ننه جون که از مشهد اومده بود کیمیا و مهلا هم بودن و ما با هم خاک بازی کردیم بعد هم عمه فاطمه رو رسوندیم و اومدیم خونه و من سفارش به مامان که تخم مرغی که حنا برام گذاشته درست کن بخورم که خیلی هم خوش مزه بود 

با وجود خستگی بازم نخوابیدم و باز مطابق معمول اول تبلت بعد مرغ بازی بعد تازه توب بازی با مامان و بابا بعد کاردستی و تا ساعت 1و نیم که راضی به اومدن به تخت شدم تازه بهونه آب خوردن از لیوان عروسکم بعد کتاب خوندن و دیگه ساعت 2 غش کردن این بود ماجرای یک روز شا

فصل مرداد هم تموم شد و من که مشتاق اومدن شهریور بودم بسیار خرسندم آخه تولد دایی سجاد 31 شهریوره ولی برای من مهمه که تو این ماهه تا من بتونم تولد بگیرم تازه پودر کیکش رو هم خریدم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مهرساگلی می باشد