مهرسامهرسا، تا این لحظه: 12 سال و 14 روز سن داره
محمدپارسامحمدپارسا، تا این لحظه: 6 سال و 4 ماه و 7 روز سن داره

مهرساگلی

مهرسا به مهد کودک میرود

1395/7/5 17:55
نویسنده : مهرسا
173 بازدید
اشتراک گذاری

بالاخره روز شنبه رسید و من رفتم مهد. شب قبلش با کلی کلنجار ساعت 10 خوابیدم و صبح ساعت 7 با یه ندا از جانب مامان بلند شدم صبحونه خوردم و لباس پوشیدم . روپوشم آماده نبود برای همین لباس گل گلی به قول خودم پوشیدم از شانسم از همون روز آلرژی منم شروع شده بود و مرتب آبریزش داشتم .بابایی اومد دنبالمون و با مامان رفتیم مهد قرار بود که جشن باشه و برای بچه ها صندلی گذاشته بودن منم جلو مامان نشستم و خیلی توجهی به برنامه ای که اجرا میشد نداشتم. لباس فرمم رو که دادن به مامان گفتم بریم بپوشم و با کمال تعجب لباس رو پوشیدم حتی مقنعه هم سر کردم بعد بچه های هر کلاس با مربیشون که بهشون که جوجه میداد راهی کلاس شدن . اسمم مربیم خانم سجادی هست و کلاسمون هم طبقه دومه و مامان کمی نگران پله هاست که نکنه یه دفعه با بی احتیاطی بچه ها بیفتم. قرار شد مامان ساعت 10 و نیم بیاد دنبالم اما ساعت 11 از کلاس بیرون اومدم و بعد از کمی بازی رفتیم خونه مامان جون که کلی بهم شاباش داد یه عالمه شکلات و یه بسته بزرگ سانتاپ که حالا هر روز یکی با خودم میبرم مهد. 

حالا شبا زود میخوابم مثلا یه رکورد خوابیدن در ساعت 9 و نیم شب بود که به قول بابایی دیگه از اینور بوم افتادم. صبحا با اشتیاق بیدار میشم حتی دیروز که زیاد سرحال نبودم مامان گفت امروز نرو اما من گفتم نه من دوست دارم برم. حالا صبحا باباجون میاد دنبالمون و مامان منو میرسونه بعد میره سر کار ساعت 11ونیم هم مامان جون یا باباجون میان دنبالم و میرم خونه اونا تا مامان بیاد و بعدش با بابا میریم خونه.  باوجود خستگی خودم و خانواده اجازه خواب بعدازظهر به کسی نمیدم ولی خودم دیروز عصر دیگه غش کردن و اینقدر خسته بودم که نشسته خوابم برده بود.

انشالله که سال خوبی باشه و من همچنان مشتاق رفتن به مهد باشم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مهرساگلی می باشد