مهرسامهرسا، تا این لحظه: 12 سال و 15 روز سن داره
محمدپارسامحمدپارسا، تا این لحظه: 6 سال و 4 ماه و 8 روز سن داره

مهرساگلی

مهرسا میره مهدکودکش لبخند قشنگی رو لب کوچیکش

1395/7/28 8:25
نویسنده : مهرسا
195 بازدید
اشتراک گذاری

علی رغم علاقه خیلی زیادی که به مهد داشتم نمیدونم چی شد که احوالاتم تغییر کرد و دیگه تو مهد گریه میکنم و با اشتیاق نمیرم.

شاید به خاطر تعطیلات طولانی هفته پیش بود که منو از حال و هوای مهد دور کرد. یا به خاطر اینه که شبا دیگه با خیال راحت و با فراغ بال تا دیروقت نمیتونم با ارمغان بازی کنم و برای زود خوابیدن با برگردم خونه که البته این معمولا با گریه هردومون هست. توی مهدم یه پسره هست اسمش ابوالفضله نو.... هست اون که گریه میکنه و مامانشو میخواد منم گریه میکنم. فعلا دارم کجدار مریض میرم و امروزم که نرفتم ببینیم چی میشه البته مامان نمیخواد مثل پارسال بشه و حتما هرطوری هست ادامه میده مخصوصا اینکه مربیم گفته مهرسا خیلی خوی شعرها و حروف رو میشناسه واسه همینم منو سرگروه کرده که به بقیه هم یاد بدم.

حالا جریانات این هفته:

توی تعطیلات که خیلی بهم خوش گذشت مخصوصا اینکه بخاطر هیات من و ارمغان میرفتیم پارک کنار هیات و بازی میکردیم واسه همینم الان توقع دارم هر شب برم پارک و ارمغانم با خودمون ببریم.

شنبه خیلی شاد با مامان رفتم مهد آخه قرار بود برامون مراسم بگیرن و مامانا هم بیان. حالا بماند که هیچ بچه ای توجه به مداح نمیکرد و هرکی برای خودش یه کاری میکرد منو دوستم راحیل باهم مشغول بودیم یکی ورجه وورجه میکرد یکی میزد تو سر اون یکی و بیچاره مداح نفهمید چطوری در بره. بعدش برامون سفره انداختن و بهمون آش دادن . منم که آشخور نیستم و کاسه منو راحیل خورد. کلا پایه هست تو خوردن و تقریبا هر روز تغذیه منو میخوره. بعد هم رفتیم کلاس و ساعت 11 ونیم که مامان اومد دنبالم بنده با چشمان گریان اومدم پایین.

شبم همش میگفتم فردا تعطیله یا من مریضم و دلم درد میکنه برای همین ساعت 6ونیم عصر خوابیدم تا 11. که دیگه خونه خاموشی بود و منم خوابیدم ولی بخاطر استرس مهد هی بیدار میشدم میگفتم استفراغ دارم. فرداش هم میگفتم من مریضم نمیرم و با مامان رفتم سرکارش. اول اونجا رو مبل خوابیدم ولی بعد که دیدم احتمالا خبری از مهد نیست خوشحال رفتم رو صندلی مامان نشستم و نقاشی کشیدم بعد هم باهم رفتیم کنارک و کتاب خریدیم آخر سر با مامان جون ساعت 10 ونیم رفتم مهد و مامانجون موند پیشم تا ساعت 1 و دیگه با زور اومدم خونه. حالا ازون روز همش بهونه میگرم که باید برم سر کار مامان. تا اینکه مامان مجبور شد دیروزم منو ببره ولی بعدش رفتم مهد و مامان موند حالا جالبه وقتی میرم مهد فوری میفتم دنبال دوستام و دیگه یادی هم از کسی نمیکنم و تقریبا به زور برمیگردم خونه

دیشب که خونه مامان جون با ارمغان بازی میکردم با یه حسرتی میگفتم 5شنبه صبح از خواب بیدار میشیم میریم تو استخر بازی میکنیم .. مامان دلش به حالم سوخت که از الان دارم تو تقویم و هفته میگردم ببینم چه روزی تعطیله واسه همین امروز بهم سخت نگرفت و اجازه داده بمونم خونه . باشد که رستگار شوم.

راستی 4 تا از جوجه هام از تخم بیرون اومدن و خیلی نازن دو تا سیاه یه قهوه ای و یه زرد.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان مهدیه
28 مهر 95 9:50
سلام داداش سارا و ثنا سبحان زنگیان تو جشنواره شرکت کرده ممنون میشم به وبلاگ ما سر بزنید و بهش رای و امتیاز5 رو بدین ممنونم
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مهرساگلی می باشد