مهرسامهرسا، تا این لحظه: 12 سال و 15 روز سن داره
محمدپارسامحمدپارسا، تا این لحظه: 6 سال و 4 ماه و 8 روز سن داره

مهرساگلی

جشن روز غنچه ها

1396/6/29 13:12
نویسنده : مهرسا
163 بازدید
اشتراک گذاری

دیروز سه شنبه تاریخ 28/6/96 روز جشن غنچه ها بود تو کودکستان. از شب قبلش بگم که اولا زیر بار نرفتم که اون شب بیرون نرم تا بتونم زودتر بخوابم و تازه بعد از اینکه 11 اومدم خونه تا ساعت 12 بازی کردم مخصوصا اینکه تخت و تشکم آماده شده اما هنوز به اتاق منتقل نشده و کف هاله و من از تشک به عنوان قطار استفاده میکنم و کلی بازی مخصوصا اون شب. تازه بعد از اینکه به رختخواب رفتم باز نخوابیدم اول کتاب بعد هم انگار استرس فردا رو داشتم خوابم نمیبرد تازه ساعت 1 به مامان گفتم نگاه کن پام داغ شده یعنی مثلا من تب دارم و فردا نمیتونم برم. بعد هم گفتم حالا امشب که دیر خوابیدم دیگه فردا نمیتونم زود بیدارشم . خلاصه تا خوابیدم کلی طول کشید.

مامان هم که دو ساعت اول صبح مرخصی گرفته بود ساعت یه ربع به 8 بیدارم کرد با کلی نق و نوق رفتم دستشویی و بعد هم حاضر نبودم لباسام رو عوض کنم و میگفتم نه من حالا یکم شلوار راحتی بپوشم. خلاصه ساعت 8و بیست دقیقه از خونه اومدیم بیرون و رفتیم دنبال مامان جون توی خونه هم چندتا عکس گرفتم. وقتی رسیدیم از زیر قرآن رد شدیم و مامان ازم عکس گرفت بعد رفتیم سالن مثلا جشن گرفته بودن بهمون گفته بودن که با خودمون بادکنک هم ببریم. یه خورده شعر خوندن و قران و بعد هم سخنرانی مدیر و بعد صدا زدن هرکی بره کلاس خودش. موضوعی که اینجا پیش اومد این بود که مامان اولش که برام دنبال کودکستان میگشت وقتی رفتیم اون کودکستان گفتن فقط یک کلاس خالی مونده و اون کلاس از بقیه کلاسا کوچیکتر بود واسه همین مامان شک داشت از طرفی گفته بودن که کلاس دیگه ای که مربیش خواهر مربی فعلی منه بهتره واسه همین مامان با یکی از آشنایان که اونم سال قبل دخترش رو اونجا برده بود صحبت کرد اونم گفت اره خواهره بهتره و روز بعدش به مامان گفت که صحبت کرده و اوناهم قبول کردن که تو اون یکی کلاس اسمم رو بنویسن اما دیروز که رفتیم دیدیم ای داد که کلاس رو عوض نکردن دیگه کار از کار هم گذشته بود حالا انشالله که هم مربی خوب باشه و هم کلاس.

بعد از اینکه رفتیم کلاس سر نیمکتا نشستیم و من منار یه دختر که اسمش نیایش بود نشستم و باهم دوست شدیم عمه اون دختره دوست قدیمی مامان بود بچه ها بنظر خوب میرسیدن مامان هم با مربیم خانم نکیسا صحبت کرد که هوام رو داشته باشه بعد هم مامان حیاط و وسایل بازی رو بهم نشون داد. حدود ساعت 10 مراسم تموم شد به هرکدوممون هم یه دفتر و یک لیوان با کیک دادن. لیست وسایل رو هم به مامان دادن با غذای هر روز  برنامه اردوی کل سال. برام دعا کنید که سال خوبی داشته باشم. البته خاطره خوبی از اون روز داردم و وقتی میومدم به مامان گفتم باز فردا میاییم؟ خوب بود 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مهرساگلی می باشد